در بین زخمیهایی که در راهروهای اورژانس گذاشته بودند، جوان کم سن و سالی توجهم راجلب کرد که لباس نظامی نداشت. تیر به سرش خورده بود و تمام پیشانی و سمت چپ صورتش به خون آغشته بود. از قسمتهای دیگرصورتش که کمتر خونی بود می شد فهمید جوان خوش سیمایی است. به طرفش رفتم. مغزش بیرون زده بود. خون زیادی از دست داده بود و وضعیت خیلی بدی داشت. با سرعت دنبال جراح رفتم تا اگر هنوز دیر نشده، کاری برایش بکند. چند دقیقه بعد با جراح برگشتم. چشمهای جوان به سقف خیره مانده بود. جراح به من نگاه کرد و گفت «دیگر از دست من کاری برنمیآید، خدا رحمتش کند.»
چند دقیقه بدون حرکت نگاهش کردم. آرام به نظر میآمد. جیبهای لباسش را گشتم، تا کارتی، چیزی برای شناساییاش پیدا کنم. یک کارت دانشجویی توی جیبش بود؛ دانشجوی سال دوم فیزیک هستهای. دیگر نتوانستم بایستم، به دیوار تکیه دادم و گریه کردم.
راوی: خانم دکتر زینب امیری مقدم