logo

کتابخانه

احمدرضا  شیریان پاپی بسان یک جراح در خط مقدم

سرعت بلم ما به حدی بود که از سایر نیروهای گروهان زودتر به خشکی رسیدم . بلافاصله سایر نیروها هم رسیدند .گروهان را به سمت چپ هدایت و به انهدام و پاکسازی سنگر های در خط پرداختیم پس از تکمیل پاکسازی ؛ نیرو ها را در خاکریز فتح شده ساماندهی نموده و منتظر دستور بعدی شدم. 
یکی از نیرو های پر تحرک که در بحبوحه عملیات توجهم را به خود جلب نموده بود احمدرضا  شیریان پاپی امدادگر  دسته سوم بود. از ابتدا تا انتهای گردان را با سرعت  در رفت و آمد بود و اگر نیرویی را خوابیده می یافت تا از زنده بودن و سلامتش مطمئن نمی شد از کنار او نمی گذشت . 
به اعتراف همرزمان خط شکن بلال ، احمدرضا  در شب عملیات بدر بیش از یک جراح و تیم پزشکی برای مجروحان گردان کار کرد .
پس از آنکه از کار امدادگری اش فارغ شد سنگری برای خودش دست و پا کرد و از هر نوع سلاح و مهمات یکی برای خودش تهیه نمود . تا مرا که به دلیل جثه ی کوچکش حاضر نبودم تفنگ و تجهیزات رزمی در اختیارش قرار دهم ؛ از خود شرمنده کند.
وقتی برای سرکشی و اطلاع از وضع برادران ، از نیرو های خط بازدید میکردم به احمدرضا  که رسیدم با لبخندی پاسخ احوالپرسی ام را داد و با اشاره به تجهیزات و سلاحهای غنیمتی ؛ یک به یک آنها را به من نشان داد و گفت : آقای زمانی ، احتیاج به کلانش  ندارم خودم این آرپی چی و تیربار و کلانش را از سنگر عراقی ها آورده ام .
با درود و سلام به روان بدریون شهید و مفقودالاثر دیار حضرت سبزفبا(ع) و با نثار  فاتحه و صلوات به روح بلندشان .
گردان بلال عملیات بدر به روایت فرمانده حاج علیرضا زمانی راد
 
اعزام به بیمارستان
تا به خود آمدیم خودمان را درون  آب  و زیر قایقی که بر سرمان واژگون شده بود یافتیم. 
سرم  را که از آب بیرون آوردم  خودم را زیر قایق دیدم ؛ با یک دست لبه قایق را گرفته و خودم را با زحمت از زیر آن خارج نمودم و روی قایق واژگون شده نشستم . سکانی (راننده قایق)   و چند نفر دیگر از مجروحین هم خودشان را از آب بیرون کشیده و روی قایق آمدند . 
نميدانم آیا کسی هم زیر آب ماند یا نه!؟  نفهميدم که چه مدت طول کشید ؛و کی؟ و چگونه ما را نجات دادند !
شواهد حاکی از آن است که مرا  به بیمارستان صحرایی منتقل نموده و با توجه به این که صورتم سیاه و متورم و سفیدی چشمانم کاملاً خونین و عجیب شده بود؛ باتشخیص؛ مشکوک به شیمیایی ناشناخته به تهران اعزامم نمودند.

پیش از ظهر 63/12/26   که به خودم آمدم در بیمارستان لولاگر تهران بودم .
از نظر دست و پا و تحرک هیچ مشکلی نداشتم ؛  سر و صورتم درد داشت ولی قابل تحمل بود. ولی آنچه که مرا از پادرمی آورد بیخبری و بی اطلاعی ازمحمدرضا صالح نژاد و همراهانش بود.
نزدبک ظهر پزشک آمد برای بررسی نتیجه  آزمایشات و معاینه. 
عجیب بود که هیچگونه شکستگی در استخوانهای صورتم وجود نداشت ، از آنهمه ضربه ای که باعث خونریزی درون چشمانم شده بود فقط در حد یک خراش روی صورتم باقی مانده بود. 
با اصرار و التماس از دکتر خواستم که مرخصم کند.به شرط استراحت در منزل و کنار خانواده ، مرخصم کرد .
بچه های تعاون و سپاه که در بیمارستان مستقر بودند لباس شخصی در اختیارم گذاشتند و برایم بلیط قطارتهیه و به دزفول برگشتم .
ضمن بازگشت مرتب اخبار عملیات  بدر را پیگیری میکردم،  رادیو آهنگ و مارش نظامی پخش میکرد ، اطلاعیه های قرارگاه خاتم الانبیا (صلی الله وعلیه وآله) حاکی از پیشروی و پاکسازی مناطق آزاد شده بود . و من نفس راحتی کشیدم .
برای دیدن همرزمانم لحظه شماری میکردم. 
با هرعملیات شهر دزفول اولین جایی بود که باید تقاص پس میداد ، با شدت گرفتن تهدیدات و حملات به مناطق مسکونی  ، خانواده ام  بصورت آواره و جنگزده دریکی از روستاهای نزدیک شهردزفول زندگی میکردم ؛ یک نصفه روز پیش خانواده ماندم ، با هر وسیله ای بود خودم را به پادگان کرخه و از آنجا به منطقه رساندم.
با درود به روان بدریون شهید و مفقود دیار حضرت سبزفبا(ع) و نثار  فاتحه و  به روح بلندشان
گردان بلال عملیات بدر به روایت فرمانده حاج علیرضا زمانی راد

دکتر فرار کرد
در عملیات بدر از ناحیه هر دو پا مورد اصابت سه گلوله تیربارقرار گرفته  بودم. یکی از گلوله ها درست زانو پای راست من را مورد اصابت قرار داده بود و کشکک را متلاشی کرده بود.
اوقاتی از بیست و پنج کیلومتری عمق عراق و در کنار رودخانه  دجله تا اهواز با خلق اتفاقات عجب و غریب سپری شد.
در راه انتقال من از بین خطوط درگیری تا  غرب هور الهویزه چند نفر از همرزمانم شهید و زخمی شدند. مدتی  روی قایق  سردرگران بودم و تشنه گی مرا آزار میداد. تقاضای آب میدادم ولی خدمه قایق فقط با آب هور و جفیه کمی لب های مرا خیس می کردند.
زیر برانکارد حامل من و کف قایق چند شهید آرمیده بودند.
مدتی گذشت وقتی چشم باز کردم با تعجب دیدیم که بین سیم خاردار و میادین بشکه های آتشزا فوگاز گیر کرده ایم و خدمه قایق با فشار دادن پارو به زمین سعی می کنند که با بشکه های فوگاز برخود نکنند. من از آنها سئوال کردم که آیا راه را گم کرده اند
با گذشت این همه زمان ما نبایستی در موانع غربی هور باشیم !
دیگر چیزی بیاد ندارم تا اینکه احساس کردم در اسکله جزیره مجنون در حال تخلیه از قایق هستم. غروب بود و جزیره مجنون شمالی مرتبا توسط جنگنده های عراقی بمب باران می شد.
من را به بیمارستان صحرایی جزیره که مانند سنگر بزرگی بود انتقال دادند. در آنجا یک دکتر به پالینم آمد و محل زخمم را پرسید من هم زانوام را نشان دادم . ولی ایشان با دست فشار محکمی  به زخمم داد. من هم از شدت درد از جایم پریدم و با دو دستم گردن دکتر را چنان فشار دادم که دکتر پا به فرار گذاشت.
از جزیره مجنون تا بیمارستان صحرایی نزدیک اهواز متوجه هیچ موضوعی نشدم . فقط تنها چیزی که یادم است از اینجا که میخواستم سوار آمبولانس بشم ، تقاضا داشتم دیگر مرا سوار خودرو نکنند. شاید این بعلت دست اندازهای جاده خط الواصل مرز تا اهواز بود.
 
در اهواز بعد از انتقال به دو بیمارستان این شهر، با هواپیما سی یکصد سی به شیراز منتقل شدم. در حین پرواز، به برخی از مجروحین بد حال فشار می آمد.  من هم به شدت بی قرار بودم
مجروحین برانکاردی  را مثل تحت های چند طبقه روی هم وصل می کردند.
از هواپیما که تخلیه شدیم من و یک مجروح را داخل یک آمبولانس قرار دادند. آمبولانس وقتی به یک دست انداز می زد من و آن مجروح ناله آخ سر می دادیم. کم کم لهجه دزفولی آن مجروح توجه مرا جلب کرد. آن مجروح از هم شهری های من بود. اسمش را پرسیدم . کریم قنبری بود.
 به بیمارستان که رسیدیم دیگر از کریم قنبری خبری نداشتم. من را در پخش جراحی بیمارستان شهید چمران شیراز واقع در قصر و دشت بستری کردند....
 

روز شمار دفاع مقدس و مقاومت