logo

کتابخانه

کتاب خاطرات سبز
پست امداد – محمدرضا عظیمی امیری

حدود دو ماه به عملیات کربلای 5 مانده بود. یکی از روزها، نزدیک ساعت 10 صبح بود که جانشین بهداری لشکر ویژه ی 25 کربلا، برادر علیرضا کوهستانی عده ای از بچه های بهداری را صدا زد و گفت: "بچه ها بیایید می خواهم مطلبی را از شهید حاج علی احمدی برای شما بازگو کنم." تقریبا 15 الی 20 نفر، در بالای تپه بهداری لشکر جمع شده بودیم. علیرضا با حمد و سپاس خداوند سبحان شروع به صحبت نمود، در صحبت های علیرضا، یک حالت شوق و اشتیاق عجیبی دیده می شد که به فضای جلسه نورانیت خاصی داده بود. او از نظر لطافت کلام و جذبه در صحبت کردن، حداقل در بین نیروهای بهداری لشکر دومی نداشت. صحبت های او، همه از روی اعتقاد و عشق به خداوند سبحان و ائمه اطهار بود، حتی می توانم این را بگویم که او لحظه ای را بیهوده در خط مقدم و پشت جبهه سپری نکرد، همیشه به فکر خدا بود، یک جاذبه عجیبی داشت، بطوریکه هر کسی یک بار به بهداری لشکر می آمد و پای صحبت های او می نشست یا با او مصافحه می کرد، جذب اعمال و شخصیت خارق العاده او می شد. او واقعا در تمام حالات یک وجود الهی و روحانی داشت.
سخنان علیرضا، پس از حمد و سپاس الهی به این شکل شروع شد:" دیشب حاج علی احمدی را در عالم خواب دیدم، از حاجی گله ای کردم که حاجی رفتی و دیگر یادی از ما بیچاره ها نمی کنی. حاجی احمدی لبخندی به من زد و گفت، نه علیرضا اینطور نیست، نگران نباش، ما هم به فکر شما هستیم. به حاجی گفتم اگر راست می گویی، لیست شهدای آینده بهداری را به من بگو تا آنها را یادداشت کنم." پس از چند لحظه شهید حاج علی احمدی لیست یکایک شهدای آینده ی بهداری را به من گفت و من الان می خواهم آن را برای شما بازگو کنم."
سکوت مطلق در بین بچه های رزمنده حکمفرما بود، چهره ها نورانی شده بود و چشم ها، همه برق می زد. یک فضای شادی عجیبی همراه با سکوت در جمع ما حکمفرما شده بود. همه منتظر بودیم تا علیرضا لب به سخن بگشاید. بله صحبت از فیض عظیم شهادت بود که خیلی از بچه ها لحظه به لحظه، انتظارش را داشتند و همواره در دعایشان، آن را از خداوند سبحان مسئلت می نمودند.
بعد از چند لحظه سکوت، علیرضا بچه ها را با یک نگاه معنادار و با لبخند نظاره کرد. لحظه، لحظه حساسی بود. همه منتظر بودند تا بدانند آیا برای آنها سند نهایی فیض عظیم شهادت به امضای خالق یکتا رسیده است یا خیر. یکدفعه با صحبت علیرضا سکوت مطلق، شکسته شد. او اسامی تک تک شهدای آینده را که اکثرآنها در آن جلسه حضور داشتند، به زبان آورد. یادم هست که اول ننام عبدالکریم جهاندار، پیک بهداری لشکر ویژه 25 کربلا را گفت. کریم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. وقتی خبر شهادت خود را از زبان بهترین دوستش، علیرضا شنید، برقی از شادی در چشمان سبز رنگ و چهره بشاش و نورانی اش پیدا شد و اشک شوق در چشمانش حلقه زد.
در آن لحظه، همه بچه ها یکدیگر را به اصطلاح تحت نظر داشتند، بعضی از بچه ها سرهایشان را پایین انداخته بودند و لحظه شماری می کردند و بعضی ها تمام حواسشان به صحبت های علیرضا بود و می خواستند بدانند که آیا در لیست شهدا جای دارند یا خیر.
یادم هست که در آن جلسه علیرضا تقریبا اسامی ده نفر از شهدای آینده را بازگو کرد، از جمله نام شهید بزرگوار آخوندی، که در آنزمان مسئول دسته از گردان "انصار المومنین" بود و آن روز یک لباس شبیه کاپشن (اورکت خاکی ارتش) بر تنش بود، آخوندی وقتی خبر شهادتش را از زبان علیرضا شنید، خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد. لحظات، لحظات حساس و عجیبی بود بچه ها یکی پس از دیگری، خبر شهادت خود را از علیرضا می شنیدند و خود را برای لقاء دوست آماده می کردند. پس از اینکه علیرضا اسامی بعضی از بچه ها را بازگو کرد حالا نوبت به ما رسیده بود. ما تعدادی از دانش آموزان آموزشگاه بهیاری باب الحوایج بابل بودیم که هم به عنوان نیروی رزمنده بسیجی و هم به عنوان بهیار، در جبهه های حق علیه باطل در منطقه جنوب و غرب کشور، حضور مستمر داشتیم. در آن زمان هم دو نفر از جمع ما گروه شش نفره، یعنی سید مرتضی حجازی، فرمانده گروهان و جعفر پورمند، مسئول گروهان از گردان امیرالمومنین در تاریخ 30/7/65 در اثر بمباران هواپیماهای دشمن در هفت تپه، در مقر گردان، به درجه رفیع شهادت نائل آمده بودند و تعداد 4 نفر از ما باقی مانده بودیم، که در آن روز فقط دو نفر ما در آن جمع حضور داشتیم. قلب هر دویمان وی تپید. جرات سوال کردن از علیرضا را نداشتیم. علیرضا پس از چند لحظه سکوت با لبخندی معنادار به ما گفت:" چیه؟ منتظر هستید؟ از میان شما چهار نفر یک نفر به درجه رفیع شهادت نائل می آید."
ضربان قلب ما شدیدتر شده بود. خدایا چه کسی در میان ما چهار نفر سعادت دیدار تو نسیبش خواهد شد. بعدد از چند لحظه یکی از بچه ها از علیرضا خواهش کرد که اسم آن شهید را بگید.علیرضا با آن چهره بشاش و همیشه خندان دستی به پشت ما زد و گفت:" من اسمتان را نمی گویم، من همه شما را دوست دارم. شما بروید و از درگاه خداوند منان درخواست شهادت کنید که ان شا الله خداوند متعال شهادت را روزی همه ی شما کند."
به لحظات پایانی سخنان علیرضا نزدیک شده بودیم. علیرضا از همه صحبت کرده بود به غیر از خودش که یکدفعه کریم جهاندار، رو کرد به علیرضا و گفت:" علیرضا! اسم همه را گفتی، خودت چی؟" علیرضا بعد از چند لحظه سکوت و کمی فکر کردن لبخندی زد و اشاره به زیر زانوی پایش کرد و گفت:" من در این عملیات (عملیات کربلای 4) این قسمت پایم مورد اصابت ترکش قرار می گیرد."
کریم هم که از وضعیت روحی و اخلاقی علیرضا خبر داشت و می دانست که او هیچ وقت خبر شهادت خود را به بچه ها نمی گوید دیگر به صحبتش ادامه نداد و لبخند با معنایی به علیرضا زد و علیرضا هم جلسه را با یاد خدا و سفارش به ثابت قدم ماندن و ادامه دادن راه شهدا و آمادگی لازم جهت عملیات آینده به پایان رساند.
علیرضا کوهستانی همانطور که گفته بود در عملیات کربلای چهار، پایش در اثر اصابت ترکش مجروح شد. البته من و چندد تن از نیروهای بهداری حدود یکماه و نیم قبل از عملیات کربلای چهار در منطقه حضور داشتیم و شاهد رشادت های علیرضا و عبدالکریم جهاندار، در قبل و بعد از عملیات بودیم. علیرضا همیشه به ما می گفت که من و عبدالکریم یک روح در دو جسم هستیم. یادم هست چند روز بعد از عملیات کربلای چهار که عبدالکریم در آن به شهادت نرسید، به علیرضا گفت :" تو که دروغگو نبودی! پس کو شهادت؟ من حتی در این عملیات یک زخم کوچک هم بر نداشتم." او همیشه گریه می کرد که چرا به شهادت نرسیده است، یک روز که دیگر بی طاقت شده بود برای اتمام حجت، علیرضا را قسم داد و علیرضا با لبخند به او گفت:" من نگفتم که تو در این عملیات شهید می شوی." و سرش را چندین بار برای تایید حرف خود تکان داد و با لبخند گفت:" لحظه وصال تو هم می رسد، اصلا نگران نباش و ... " در آستانه ی عملیات کربلای پنج بودیم، نیروهای بهداری لشکر 25 کربلا، چند روز قبل از عملیات در اورژانس شلمچه مستقر شده بودند و علیرضا هم در سازماندهی نیروها، جهت امداد مجروحین نقش موثر و بسزایی داشت. شب عملیات فرا رسید. علیرضا کوهستانی، جانشین بهداری لشکر 25 کربلا و مهدی جعفری معاون بهداری لشکر 25 کربلا نیروهای خود را برای عملیات آماده کردند. 
ساعت تقریبا 1:35 بامداد بود که دستور عملیات صدر شد و گردان انصارالمومنین، در شب و روز عملیات توانست مجروحین زیادی را به پست امداد و اورژانس منتقل کند.
چهار روز از شروع عملیات کربلای پنج گذشته بود. علیرضا کوهستانی به اتفاق عبدالکریم جهاندار، پیک بهداری لشکر 25 کربلا و چند تن از نیروهای امدادگر و ... جهت حمایت از نیروهای رزمنده و ایجاد پست امداد، عازم خط مقدم شد. آنها در روز چهارم عملیات کربلای پنج، نزدیکی های اذان ظهر، سنگری را برای پست امداد مشخص کرده و آنرا بازسازی می کردند تا از آن به عنوان پست امداد خط مقدم، برای یاری رساندن به مجروحین استفاده شود. نزدیکیهای ساعت 3 بعد از ظهر، سنگر مورد هدف گلوله ای تانک دشمن قرار گرفت و روح بلند دلیرمردان جبهه نور، شهیدان علیرضا کوهستانی و عبدالکریم جهاندار و شهید آخوندی و ... به ملکوت اعلی پیوست. اکثر این شهیدان، از جمله کسانی بودند که علیرضا خبر شهادت آنها را از قبل داده بود.
و اما در مورد خبری که علیرضا از شهادت یکی از ما چهارنفر داده بود، باید بگویم که از میان ما "بهروز احمدزاده" در هنگام حمله ی نظامی رژیم بعث و آمریکا به فاو، به درجه رفیع شهادت نائل آمد. یک روز بعد از شهادت احمد نجاریان، ساعت حدود 9 صبح به اتفاق یک نفر بیسیم چی به نام علی و یک نفر راننده با آمبولانس جهت سرکشی به پست امداد به طرف خط مقدم به راه افتادیم. در مسیر، آتش دشمن به قدری شدید بود که سابقه نداشت. راه، یک جاده مستقیم بود که عراقی ها وجب به وجب آنرا با گلوله به صورت خطی شخم زده بودند.
به یک سه راهی رسیدیم. بر اثر آتش زیاد دشمن در چند متری سه راهی هر سه نفر سریع از آمبولانس پیاده شدیم و با فاصله 15 متر از سمت راست سه راه، فاصله گرفتیم و در پشت خاکریز زمین گیر شدیم. همه جا در اثر انفجار گلوله های خمپاره پر از دود و آتش بود. بعد از چند دقیقه صدای پرواز بالگردهای دشمن به گوشم رسید. خودم را کمی از خاکریز بالا کشیدم. در 300 متری ما دو فروند از بالگردهای دشمن در حال گشت زنی بودند و به سمت نیروهای ما که در خط مقدم مستقر بودند تیراندازی می کردند. هر لحظه صدای بالگردهای دشمن نزدیکتر می شد. در 10 متری جلوتر از سه راه یک ماشین تویوتا که چند تن از نیروهای رزمنده در داخل آن بودند به دلیل اصابت خمپاره های دشمن آتش گرفته بود و بچه ها در حال شهادت بودند. به علی گفتم که با فرماندهی بهداری تماس بگیر و وضعیت خودمان را اعلام کن. او به حالت درازکش بعد از تماس وضعیت ما را اعلام کرد. در همین حین یک تانک ایرانی به دلیل عدم پوشش حفاظتی جهت یافتن موضع جدید سر سه راه متوقف شد. بعد از چند لحظه یکی از سرنشینان تانک دریچه تانک را بالا زده و با صدای بلند گفت وضعیت اضطراری است. هر چه سریعتر آمبولانس را از مسیر بردارید و به جای دیگری منتقل کنید در غیر این صورت مجبوریم قبل از اینکه مورد هدف بالگردهای دشمن قرار بگیریم آمبولانس را از سر راه خود برداریم. تانک در کنار خاکریز بصورت موقت پناه گرفته بود، به راننده آمبولانس گفتم هرچه سریعتر آمبولانس را به سمت راست سه راه در کنار خاکریز ببرد. راننده سرع سوار ماشین شده بود و در حال روشن کردن ماشین بود که متاسفانه مورد هدف کالیبر بالگردهای دشمن قرار گرفت. با اشاره و با فریاد بلند از راننده آمبولانس خواستم که آمبولانس را ترک کند. خوشبختانه با اینکه بیش از بیست تیر به بدنه آمبولانس اصابت کرده بود هیچگونه آسیبی به راننده آن نرسید. راننده از آمبولانس پیاده شد و سریع به سمت ما برگشت.
بعد از اینکه بالگردهای دشمن کمی از سه راه فاصله گرفتند، تانک از موضع خود بیرون آمد و آمبولانس را از جلوی راه خود برداشت و به داخل کانل انداخت و در مکان دیگری موضع گرفت.
قبل از سه راه شهادت در سمت راست جاده یک خاکریز منقطع وجود داشت. این خاکریز به ارتفاع حدود یک و نیم متر بود که در فاصله 100 الی 150 متری سه راه خاکریز قطع می شد به همین دلیل اکثر ترددهای وسایل نقلیه، به سمت خط اول و عبور رزمندگان از مسیر سه راه، مورد دید و شناسای دشمن قرار داشت. همچنین از خط دوم تا خط مقدم، فقط یک جاده مستقیم پنج یا شش متری بود، که دو طرف آن کاننال آب قرار داشت که قسمتی از آن عمق کم ویا خشکیده بود. فاصله خط دوم که سلاح های خمپاره و مینی و کانویوشا و ... قرار داشت تا خط مقدم در طی شبانه روز زیر شدیدترین انواع گلوله های دشمن قرار داشت. فکر نمی کنم که در هیچ یک از عملیات ها در هشت سال دفاع مقدس، آتش دشممن به اندازه عملیات کربلای پنج بود. شهدای عزیز و خداوند سبحان را شاهد می گیرم که در بعضی از ساعت های روز، این مسیر چنان گلوله باران می شد که کسی جرات و یارای حرکت به سوی خط مقدم را نداشت. در بعضی از قسمت های جاده به دلیل چاله های بزرگی که در اثر انفجار ایجاد شده بود ماشین ها قادر به تردد نبودند و یا به سختی تردد داشتند.
وسایل نقلیه وقتی که به 200 متری سه راه می رسیدند با سرعت زیاد سعی می کردند از سه راه عبور کنند که معمولا مورد اصابت گلوله های دشمن قرار می گرفتند.
وقتی که آمبولانس ما مورد هدف بالگردهای دشمن قرار گرفت و ما هم به دلیل آتش شدید دشمن نتوانستیم به هدف از پیش تعیین شده خود برسیم، به سختی از میان آتش شدید دشمن عبور کردیم و به مقر قبلی خود برگشتیم. قرار شد بعدازظهر همان روز بعد از گرفتن اطلاعات دقیق تر از پشت امداد به خط مقدم برویم.
ساعت حدود 2 بعدازظهر بود که دیر قسمت جلویی دریاچه ماهی یکی از همرزمان خود به نام اسدالله فضلی زاده را دیدم که تازه از خط مقدم بر می گشت، اسدالله خبر شهادت علی قربانی و قربان ولی الهی را به من داد که جنازه آنان در کانال باقی مانده. من به اتفاق دونفر امدادگر به نام های موسی الرضا و تقی آماده حرکت شدیم. چون ماشین نداشتیم منتظر ماندیم تا با ماشین هایی که به خط مقدم می روند به طرف خط اول حرکت کنیم. منتظر ماندیم. حدود یک ساعت به غروب آفتاب مانده بود. یک گروه از بچه های لشکر 25 کربلا تازه به ابتدای ورودی جاده رسیده بودند. به دلیل آتش شدید دشمن در مسیر راه که هر لحظه بر شدت آن افزوده می شد. نیروهای گردان منتظر ایستاده بودند تا آتش دشمن سبک تر شود تا آنان به سمت خط مقدم بروند. در همین حین، دو نفر از دوستانم به نام های مهدی اشفاقی و محمد بقایی را در میان نیروهای رزمنده دیدم که به عنوان راننده ماشین تویوتا رزمندگان گردان را همراهی می کردند.
وضعیت جاده تا سه راه شهادت را برای آن دو شرح دادم و به آنها گفتم که من با یکی از ماشین های تویوتا پیشاپیش حرکت می کنم و بقیه نیروها پشت سر من حرکت کنند و قبل از سه راه یعنی در فاصله 200 متری سه راه، قبل از انتهای خاکریز پیاده شوند و به صورت نیم خیز به اتفاق فرمانده شان به سمت موضع از پیش تعیین شده خود حرکت کنند.
زمان حرکت فرا رسید. به دلیل آتش زیاد دشمن که همه نیروهای گردان آن را در جلوی چشمان خود می دیدند هیچکس نمی توانست حرکت کند، باور نمی کردند که بتوانند از میان آتش سنگین دشمن عبور کنند و در خط مقدم مستقر شوند. این گردان پیش از عبور در زمان انتقال نیرو به سمت خط مقدم، در مسیر جاده هدف خمپاره های دشمن قرار گرفته بود و تعدادی از آنان زخمی و بعضی به درجه رفیع شهادت نائل آمده بودند. اما چاره ای نبود.
سردار شهید حاج حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین (ع) در توجیه نیروهایش در شب عملیات کربلای 5 فرموده بودند:" این عملیات ولایتی است. عملیات اینجا عاقلانه نیست، عاشقانه است."
حدود نیم ساعت به زمان اذان مغرب باقی مانده بود. من به اتفاق دوو نفر امدادگر و چند نفر از نیروهای رزمنده سوار بر ماشین جلویی شدیم و خودمان را برای حرکت آماده کردیم. نیروهای رزمنده بعد از اینکه توسط فرمانده خود که در شال سبزی به کمر خود داشت در مورد مسیر حرکت توجیه شدند و سوار بر ماشین شدند با شعار الله اکبر، یا حسین (ع) ادرکنی به سمت خط مقدم حرکت کردیم. آتش دشمن خیلی شدید بود. به 200 متری سه راه رسیدیم و سریع از ماشین پیاده شدیم. ولی نیروهایی که در پشت سر ما حرکت می کردند، در اثر گلوله باران شدید دشمن در نزدیکی سه راه پیاده و زمینگیر شده بودند و یا چند تن از نیروهای رزمنده زخمی شده بودند یا به شهادت رسیده بودند.
نزدیکی های غروب آفتاب بود که من به اتفاق آن دو نفر امدادگر از سه راه عبور کردیم. 10 متر جلوتر از سه راه، دو ماشین تویوتا را دیدم که در داخل آن نیروهای رزمنده در اثر اصابت خمپاره به ماشین و شعله ور شدن آن به تازگی شهید شده بودند. به نیروهای امدادگر گفتم بیشتر از دو یا سه متر از من فاصله نگیرید. تقریبا 100 متر از سه راه شهادت گذشته بودیم که در سمت راست مسیر در چاله ای در سینه خاکریز بیش از 500 گلوله آرپی جی که در اثر اصابت خمپاره در حال سوختن و انفجار بود دیده می شد. آتش بازی جدیدی با انفجار گلوله های آرپی جی بوجود آمده بود و هر یک از گلوله ها به سمتی پرتاب می شد.در مسیر، به منظور پیدا کردن پست امداد به دو یا سه سنگر سر زدم. از نیروهای تیپ 18 الغدیر یا نیروهای لشکر 41 ثارالله مکان پست امداد لشکر ویژه 25 کربلا را پرسیدم ... وو در نهایت پست امداد را پیدا کردم، در همین حین متوجه شدم که امدادگر ها به دلیل آتش شدید دشمن و در اثر تاریکی مرا گم کرده اند. دوبار از سنگر پست امداد فاصله گرفتم و با صدای بلند آنها را صدا زدم، که بی تاثیر بود و خبری از آنان نشد.
در داخل پست امداد تاریکی مطلق حکمفرما بود. اثری از امدادگری که روزهای قبل در آنجا مستقر شده بود، نبود. مجددا به سنگر روبه رویی که وصل به سنگر پست امداد بود برگشتم. به نظر می رسید آنجا سنگر مخابرات آنان بود. از یکی از آنها که مطلع تر بود از امدادگر پست امداد سئوال کردم و او پاسخ داد صبح که جهت امداد یکی از مجروحین، پست امداد را ترک کرده، دیگر به سنگر بر نگشته است. چند شمع و یک کبریت از نیروهای رزمنده سنگر گرفتم و وارد سنگر پست امداد شدم. یکی از شمع ها را در قسمت انتهایی سنگر روشن کردم. در سنگر پست امداد تعداد سه عدد تخت بیمار، دو عدد کوله پشتی کمکهای اولیه و یک دستگاه بی سیم و چند عدد پتو وجود داشت. وسایل امداد را در دسترس خود گذاشتم.
بعد از چند دقیقه صدای تردد ماشین و چند انفجار پی در پی را در نزدیکی های پست امداد شنیدم. در حال بیرون آمدن از سنگر بودم که دیدم چند نفر از نیروها بعد از انفجار در حال پناه آوردن به پست امداد هستند. آنها را به سمت داخل سنگر هدایت کردم. یکی از آنها که نوجوان 13 یا 14 سشله ای بود گفت، داداشم جلوی سنگر دراز کشیده. من به سرعت به سمت درب ورودی سنگر که ابتدای آن با کیسه های خاکی به عنوان ترکش گیر روی هم چیده شده بود، رفتم. یک نفر از بچه ها را دیدم که بدن مطهرش به روی سینه روی دیواره سنگر افتاده بود. به طوریکه در اثر اصابت ترکش، استخوان های بدنش بیرون زده بود و به نظر می رسید در همان لحظه اول روح پاکش به آسمان ها پر کشیده وو جاودانه شده بود. روی شهید پتو انداختم که در معرض دید نباشد. چند نفر از مجروحین را هم که در نزدیکی های محل حادثه بودند، جهت مداوا به داخل پست امداد هدایت کردم.
در داخل سنگر، علیرغم امکانات کم به تنهایی زخم های یک یک مجروحین را پانسمان کردم و به آنهاگفتم که فعلا بر روی تخت ها و زمین که پتو پهن شده بود استراحت کنند. همانطور که قبلا گفتم در داخل پست امداد به غیر از سه عدد تخت بیمار دو عدد کوله پشتی امداد، یک دستگاه بی سیم و چند عدد پتو چیز دیگری وجود نداشت. از غذا و آب هم خبری نبود. نیروهای رزمنده مجروح، هم درد خود را با ذکر نام خدا و ائمه اطهار تسکین می دادند. با اینکه زخم بعضی از مجروحین عمیق بود، ولی هیچگونه شکایتی نداشتند.
پاسی از شب گذشته بود وو بر تعداد زخمی ها هم هر لحظه افزوده می شد. عصر همان روز قبل از حرکت، به عباس، بی سیم چی بهداری لشکر 25 کربلا گفته بودم که در صورت لزوم با فرکانس معین شده و با رمز "آی کوب" با شما تماس می گیرم. ساعت 12 شب بود که با او تماس گرفتم. بعد از چند لحظه صدای عباس از پشت بی سیم به گوش رسید. وضعیت موجود در پست امداد و وضعیت مجروحین را گزارش دادم و جهت انتقال مجروحین درخواست کمک کردم. سنگر بهداری لشکر در خط دوم در کنار سنگر فرماندهی لشکر 25 کربلا قرار داشت. بعد از هماهنگ کردن عباس با فرماندهی و تماس مجدد من، تقریبا در ساعت 12/20 بامداد عباس از پشت بی سیم به من گفت:" یک دستگاه خشایارر قرار است برای خط مقدم مهمات بیاورد و بعد از خالی کردن مهمات، نزدیکی های اذان صبح به پست امداد می آید و مجروحین را به پشت خط انتقال می دهد."
ساعت حدود یک و نیم بامداد بود. هر 10 الی 20 دقیقه به بیرون از سنگر می رفتم و وضعیت موجود را بررسی می کردم. در همان ساعت یکبار هم به دنبال آن دو امدادگر رفتم در 300 متری اطراف سنگر پست امداد متوجه شدم که وضعیت خط مقدم کاملا به هم ریخته است. اصلا محل استقرار نیروهای عراقی و نیروهای خودی مشخص نبود و حتی یک بار به دلیل آنکهه در محیط باز قرار گرفته بودم و سنگری هم به چشم نمی خورد متوجه شدم در میان نیروهای عراقی هستم که بلافاصله در روشنایی منور، راه را پیدا کردم و قسمتی از راه را سینه خیز و بقیه را با حالت نیم خیز دویدم. در برگشت، یک قبضه آرپی جی و چند عدد گلوله آنرا که داخل یکی از سنگرها بود برداشتم و با خودم به داخل پست امداد بردم تا در صورت لزوم بتوان از آن استفاده کنم. من قبل از اینکه به بهداری لشکر بیایم در سال 61 به عنوان تیربارچی و در سال 62  در گردان ضد زره امام حسین (ع) بودم و نسبت به سلاح های نیمه سنگین و ... آشنایی کامل داشتم.
در داخل پست امداد مجددا به مداوا و تقویت روحیه بچه ها پرداختم. گاهی مجروحین درخواست آب می کردند. هیچگونه آبی در سنگر و سنگرهای همجوار موجود نبود، قمقمه ها خالی بودند. بسیجی 13-14 ساله در چندین نوبت تقاضای آب کرده بود. به آن بسیجی دلدلری دادم و گفتم که چند دقیقه بعد یک نفربر می آید و شما را به خط عقبه منتقل می کند. آنوقت آنجا آب و غذا زیاد است و می توانید از تشنگی و گرسنگی رهایی یابید.
مدتی گذشت. از طریق سنگر کناری ما که سنگر مخابرات بود دائما از فرماندهی درخواست نیرو و مهمات می کردم. در ابتدا از آنطرف بی سیم پیام می رسید که نیروها در حال دست دادن با شما هستند. اما از نیروی کمکی خبری نبود. من در پشت سنگر مخابرات به گوش ایستادم. ساعت 2 بامداد بود که شنیدم از پشت بی سیم می گویند که با گفتن الله اکبر به قلب دشمن بزنید و آنها را سرکوب کنید و ... در اینجا متوجه شدم که ما نیروهای مستقر در خط، در محاصره دشمن قرار داریم. از آن موقع به بعد بود که بیشتر مکالمات بی سیم، بدون کد و رمز بیان می شد. حالا دیگر وظیفه ام سخت تر شده بود. هم باید به وضعیت درمانی مجروحین می رسیدم وو هم به این فکر می بودم که مجروحین مستقر در پست امداد به اسارت دشمن در نیایند.
به داخل سنگر رفتم. بعد از چند لحظه دوباره آن بسیجی نوجوان تقاضای آب کرد. در این حال، یکی از بچه ها، در کنار آن بسیجی قرار گرفت. اول لبهای خود را به لبهای او گذاشت. لبهای هر دو خشکیده بودند. بعد زبان خود را روی زبان آن بسیجی گذاشت. آن بسیجی کوچک که دارای روح بلندی بود شرمنده شد. پس از لحظاتی سکوت معنی دار گفت تو از من تشنه تری. دیگر آن بسیجی نوجوان تا نزدیکی های صبح و زمان سوار شدن بر "خشایار" از ما درخواست آب نکرد.
نزدیکی های صبح بود. بیدار بودم. هر چند دقیقه به بیرون از سنگر می رفتم تا شاید خبری از آن دو امدادگر پیدا کنم و همچنین وضعیت دشمن را بررسی کرده باشم. دشمن هر لحظه حلقه محاصره را تنگ تر می کرد. تقریبا اذان صبح بود. خودم را کاملا آماده کرده بودم. سینه خشاب را به تنم بستم و اسلحه کلاش و قبضه آرپی جی را که آماده شلیک بود برداشتم تا در موقع لزوم بتوانم از آن استفاده کنم. تیمم کردم و نمازم را داخل سنگر خواندم. ناگهان صدای حرکت یک نفربر را شنیدم. اسلحه کلاشینکف را روی دوشم گذاشتم و با آرپی جی به بیرون از سنگر رفتم و در یک وضعیت هجومی قرار گرفتم. ناگهان صدای چند نفر را شنیدم که دنبال پست امداد می گشتند. احساس کردم که باید نیروی خودی باشند. خشایار و سرنشینان آن را دیدم که برای انتقال مجروحین آمده بودند. به آنها نزدیک شدم و بعد از سلام و خسته نباشید آنها را به سمت سنگر هدایت کردم.
مجروحین پست امداد و آن نوجوان 14 ساله را که برادرش به شهادت رسیده بود را به داخل خشایار فرستادم. نوجوان از شهادت برادرش بی خبر بود. با هماهنگی دونفر از سرنشینان خشایار موضوع را به اطلاع آنان رساندم. بعد جنازه مطهر شهید را که روی آنرا با پتو پوشانده بودم تا برادرش متوجه شهادت او نشود، داخل خشایار قرار دادم. جنازه مطهر شهید و مجروحین توسط خشایار به سمت تعاون و پست امداد بهداری خط دوم انتقال داده شد. به داخل سنگر پست امداد برگشتم.
کم کم فجر صادق دمیده شده بود. ناگاه دیدم آن دونفر امدادگر، موسی الرضا و تقی که قبلا آنها را گم کرده بودم با سر و صورت خاکی و دودآلود به داخل سنگر آمدند و با لحجه زیبای گرگانی گفتند:" ما آمدیم". با حضور آن دو، قدرتی دوباره یافتم و خوشحال بودم. بعد از چند لحظه سکوت، به آنها گفتم که شما از غروب دیروز تا به حال کجا بودید؟ گفتند زمانی که ما دو نفر پشت سر شما حرکت می کردیم خمپاره ای در نزدیکی ما اصابت کرد و ما مجبور شدیم خیز برداریم و به صورت درازکش قرار بگیریم. آنوقت به دلیل تاریکی هوا شما را گم کردیم. خیلی به دنبال شما گشتیم. به دلیل آتش سنگین خمپاره های دشمن زمینگیر شدیم و زیر بیل یکی از لودرها که از کار افتاده بود مخفی شدیم و یکبار هم که شما به دنبال ما آمده بودید صدای شما را شنیدیم، ولی به دلیل آتش زیاد دشمن جرات نکردیم از زیر بیل آهنین بیرون بیاییم.
ساعت حدود 7 صبح بود. آتش دشمن هر لحظه شدید تر می شد. تیرهای مستقیم دشمن به سمت سقف جلویی سنگر پست امداد اصابت می کرد. با اسلحه به بیرون از سنگر رفتم. دیدم تقریبا در 200 متری ما سه نفر از نیروهای رزمنده که یکی از آنها سوار بر نفربر بود و دو نفر دیگر روی خاکریز بودند در حال مبارزه نزدیک با دشمن هستند. آن سه نفر پشت یک خاکریز فرعی رفته و بعد از تیراندازی به سوی دشمن، دوباره به سمت دیگر خاکریز در موقعیت دیگر دفاعی قرار می گرفتند. در آن لحظه با توجه به اطلاعات شب قبل مطمئن شدم که در محاصره دشمن قرار گرفته ایم و در صورت تصرف سه راه شهادت توسط دشمن، کلیه نیروهای مستقر در خط مقدم از جمله نیروهای لشکر 27 محمد رسول الله (ص) به اسارت در می آیند یا به شهادت می رسند. سریع و بدون فوت وقت به سمت بی سیم رفتم و از طریق بی سیم با همان رمز : "آی کوب" با عباس تماس گرفتم و به او گفتم که به پدربزرگ (فرماندهی لشکر) بگو نقل های کوچک و بزرگ در اطراف ما زیاد است و به نظر می رسد که دشمن در نزدیکی ماست و از او خواستم که هرچه سریعتر وضعیت خط را به اطلاع ما برساند. بعد از 5 دقیقه مجددا با عباس تماس گرفتم. عباس از پشت بی سیم به من گفت که پدربزرگ می گوید وضعیت عادی است.
هر لحظه صدای تیراندازی و درگیری نزدیکتر می شد. ارتباط بی سیم را قطع کردم و با اسلحه به سمت بیرون از پست امداد رفتم. ناگهان صحنه عجیبی را دیدم. حدود 150 الی 200 ممتر جلوی سنگر پست امداد درست در همان مکانی که چند لحظه قبل سه نفر از نیروهای رزمنده با دشمن درگیر شده بودند، چند نفر از نیروهای عراقی با  لباس سبز رنگ از خاکریز بالا آمده بودند. فرمانده آنها لباس کماندویی داشت و آستین ها رات بالا زده بود و در حدود 40 سال سن داشت. در یک دستش نارنجک بود و نیروهاا را با علامت به سمت جلو هدایت می کرد. با مشاهده این صحنه سریع به داخل سنگر رفتم و آن دو نفر امدادگر را صدا کردم و وضعیت موجود را به آنها گفتم و از آنها خواستم هر چه سریعتر خود را به مقر فرماندهی لشگر 25 برسانند و وضعیت خط و مظلومیت نیروهای رزمنده را بازگو کنند، تا با اعزام نیروهای کمکی به مدد و یاری نیروهای رزمنده در حال محاصره بشتابند.
آرپی جی در دست و اسلحه کلاش بر دوش، از سنگر خارج شدم. مکان مناسبی برای مستقر شدن و هدف قرار دادن نفربر عراقی که به سمت سه راه در حال حرکت بود پیدا نکردم تا آن را مورد هدف قرار دهم. علاوه بر این، وقت کافی برای انجام این کار نداشتم. بنابر این سریع به سمت لشکر نیروای رزمنده جهاد که حدود 150 متر جلوتر از سه راه قرار داشت حرکت کردم. چند نفر از نیروها در حال خوردن صبحانه بودند. به یکی از نیروهای رزمنده جهاد گفتم که ما در محاصره دشمن قرار داریم. نیروهای عراقی در 250 متری آنطرف سه راه هستند. اگر سه راه به تصرف دشمن در آید کلیه نیروهای مستقر در خط از جمله نیروهای رزمنده لشکر 27 در محاصره می افتد. یکی از نیروهای جهاد گفت که شما اشتباه می کنید. نیروهای لشکر 25 کربلا آن طرف مستقر هستند گفتم برادر من خودم از نیروهای لشکر 25 می باشم. لطفا یک لحظه از سنگر بیرون بیایید تا عراقی ها را به شما نشان بدهم. دو نفر از آنها سریع از سنگر بیرون آمدند، با دیدن نیروهای عراقی شوکه شده بودند. هر دو با پای برهنه به سمت نیروهای لشگر 27 محمد رسول الله (ص) دویدند تا آنها را از وضعیت موجود در خط، مطلع کنند.
از خداوند سبحان کمک خواستم که من و یکی از نیروهای رزمنده بتوانیم وضعیت موجود را به فرماندهی لشگر یا قرارگاه اطلاع دهیم. حدود 50 متری از سنگر نیروهای جهاد فاصله گرفته بودم، دوست داشتم وسیله داشتم و هرچه سریعتر وضعیت موجود را اطلاع می دادم، در همان نزدیکی های سنگر جهاد 2 سا 3 دستگاه موتور هوندای 125 افتاده بود. ناخودآگاه دسته یکی از موتور ها را گرفتم تا سوار آن شوم ولی یکدفعه یادم آمد که موتورسواری بلد نیستم. در همانجا با خدای خود عهد بستم در صورتی که زنده ماندم موتورسواری یاد بگیرم. همانطور که از سنگرهای بچه های جهاد فاصله می گرفتم و به سمت سه راه، در حرکت بودم در نزدیکی های سه راه صدای یک رزمنده را شنیدم که می گفت آقا من زخمی شدم. من به سمت آن رزمنده مجروح رفتم و گفتم برادر الان چه وقت زخمی شدن است؟ کمی خود را به جلو بکش تا زخمت را ببندم. دیدم که زخمش خونریزی دارد. به صورت درازکش و با زحمت زیاد چفیه را از گردن رزمنده در آوردم و ناحیه زخم را محکم بستم. زخمش خوشبختانه عمیق نبود. به او گفتم که اینجا کسی نیست به شما کمک کند. من هم کار مهمتری دارم که باید آنرا انجام بدهم. به او گفتم هرچه در توان دارئ خود را به جلوتر از سه راه برساند تا توسط نیروهای کمکی به عقب منتقل شود.
به سه راه شهادت رسیدم. به دلیل نزدیکی نیروهای دشمن از خمپاره خبری نبود. دو یا سه نفر از نیروهای رزمنده را دیدم که در حال تیراندازی به سمت نیروهای دشمن هستند. خودم را به آنها رساندم. به آنها گفتم که ما در محاصره کامل دشمن هستیم و فرماندهی لشگر و قرارگاه هم از وضعیت فعلی ما با خبر نیستند. حداقل یکی از ماها این مسئولیت را به عهده بگیرد تا فرماندهی را مطلع کند، هیچ یک از آنها قبول نکردند (ظاهرا نمی خواستند از همدیگر جدا شوند). در آن زمان، دشمن در سمت راست سه راه حدود 250 متری آن موضع گرفته بود تا توسط نیروهای کمکی و بالگردهای خود حلقه محاصره را تنگتر کرده و سه راه شهادت را به تصرف خود در آورد. حدود 5 دقیقه ای در سه راه ماندم. در این فکر بودم که خدایا چه کنم؟ نهایتا تصمیم گرفتم هر چه سریعتر به سمت مقر عقبه بروم و وضعیت را اطلاع بدهم (هرچند در آن لحظه که در کنار آن سه رزمنده در سه راه شهادت بودم، قلبا راضی نبودم که آنها را با آن وضعیت و مظلومیت هر چه تمام تر تنها بگذارم) اما باید یکی را انتخاب می کردم، ماندن و مقاومت کردن، به عقبه رفتن و اطلاع دادن. آنجا دیگر بحث زندگی خودم اصلا مطرح نبود فقط به فکر نیروهای به محاصره افتاده مستقر در خط بودم. حدود 50 متر از سه راه فاصله گرفتم. سه فروند از بالگردهای دشمن را دیدم که به سمت سه راه در حال گشتزنی بودند و به طرف نیروهای مستقر در خط مقدم تیراندازی می کردند. درهمین حین، یک تویوتا را دیدم که به همراه تقریبا 10 نفر از نیروهای رزمنده با سرعت زیاد از عقبه به سمت سه راه در حال حرکت بود. هر چه با دست به آنها علامت دادم موثر واقع نشد و در یک لحظه از جلو چشمانم گذاشت و درست سر سه راه شهادت مورد هدف یک فروند موشک های بالگرد دشمن قرار گرفت و سرنشینان آن به شهادت رسیدند. با دیدن این صحنه وضعیت روحی چندان مناسبی نداشتم. در کنار خاکریز موضع گرفتم و اسلحه کلاشم را به سمت بالگرد دشمن نشانه رفتم و سه خشاب پر را به سمت آن تیر اندازی کردم. اشک در چشمانم حلقه زده بود و بغض جلویم را گرفته بود. از خداوند سبحان و ائمه اطهار (ع) طلب کمک کردم.
با همه توان به سمت نیروهای خودی می دویدم. در بین راه تعداد زیادی از شهدا اعم از پیر و جوان را در کنار جاده و چاله هایی که در اثر اصابت خمپاره و غیره ایجاد شده بود بر زمین افتاده بودند، مشاهده کرددم. صحنه عجیبی بود. واقعه روز عاشورا در ذهنم مجسم شد. بچه ها با مظلومیت خاصی به شهادت رسیده بودند. عاشقان امام حسین (ع) در کربلای شلمچه به امامشان اقدا کرده بودند. بدن های بی سر و تکه تکه شده که قابل شناسایی نبودند. انگار که کربلا در شلمچه تکرار شده بود. با این تفاوت که اینجا محل وصال یاران خمینی (ره) با معبود یکتا بود. جاده منتهی به سه راه شهادت شلمچه، مقتل تعداد زیادی از شهیدانی بود که ارواح مطهرشان در آن مکان مقدس به پرواز درآمد و درهای بهشت در آن سرزمین به روی آنان گشوده شد.
همینطور با چشمانی اشک آلود به راه خود ادامه دادم. به خاکریزی که سلاح های نیمه سنگین در پشت آن قرار داشت رسیدم. در مسیر، به چند نفر از نیروهایی که به سمت قبضه مینی کاتیوشا می رفتند وضعیت خط مقدم را اطلاع دادم، با هرچه در توان داشتم خودم را به سنگر بهداری لشگر 25 کربلا رساندم. در جلوی درب ورودی سنگر ایستادم. عباس بی سیم چی بهداری لشگر داخل سنگر، کنار بی سیم نشسته بود. در حالیکه بغض گلویم را فشرده بود و اشک در چشم هایم حلقه زده بود به عباس گفتم برو به آقا مرتضی بگو بچه ها در خط مقدم در محاصره کامل هستند. اگر دشمن سه راه را بگیرد کلیه نیروهای ما به شهادت می رسند یا به اسارت دشمن در می آیند. عباس سریع خودش را به سنگر فرماندهی لشگر رساند و وضعیت خط مقدم را به اطلاع فرماندهی لشگر 25 کربلا رساند. وقتی که وضعیت خط به اطلاع فرماندهی رسید، فرمانده لشگر دستور داد که به قرارگاه اطلاع دهند تا کلیه تانک های قرارگاه در خط دوم مستقر شوند و جلوی پیشروی دشمن را بگیرند و به کلیه آمبولانس های قرارگاه اطلاع دهند هرچه سریعتر به همراه نیرو های امداد به موقعیت سه راه بیاییند و به یاری مجروحین بشتابند.
در جلو درب ورودی سنگر بهداری نشسته بودم. حدود 5 دقیقه از آمدنم گذشته بود. فرمانده لشگر بیرون آمد و سوار بر موتور هوندا 125 قرمز رنگی شد و جهت بررسی وضعیت دشمن سنگر فرماندهی را ترک کرد. بعد از چند دقیقه آمبولانس های قرارگاه به یاری مجروحین آماده شده بودند و با نیروهای امداد به سمت سه راه شهادت حرکت کردند. نیروهاییی که در خط دوم مستقر بودند، برای حمایت از بچه ها با چند قبضه مینی کاتیوشا و ... به سمت نیروهای دشمن که در سمت راست سه راه بودند تیراندازی می کردند. فشار دشمن در آن لحظه از سمت راست خاکریز به سه راه زیاد بود زیرا دشمن می خواست محاصره را تنگتر کرده و با گرفتن سه راه، راه برگشت نیروهای خودی را مسدود کند. بعد از مدتی اولین سری مجروحین توسط آمبولانس های قرارگاه به عقب منتقل شد. یک ساعت طول کشید که وضعیت روحی من مناسبتر شد. به اتفاق چند تن از نیروهای رزمنده، امدادگر و حمل مجروح به منطقه مورد نظر رفته و در انتقال مجروحین کمک کردم. یادم هست که در بین راه یکی از نیروهای رزمنده لشگر 27 محمد رسول الله (ص) را دیدم که چگونه با یک پای قطع شده (قطع بالای مچ پا) که با بند پوتین جهت کاهش خونریزی آن را در ناحیه بالاتر از محل عضو قطع شده بسته بود، به حالت لی لی می دوید و به همراه رزمنده های دیگر که از محاصره نیروهای عراقی رهایی یافته بودند به عقب بر می گشت.
انتقال مجروحین به عقبه همچنان ادامه داشت. در سرویس آخر همان شب که مجروحین و بعضی از شهدا را به پشت خط منتقل می کردیم، در نزدیکی های سه راه وقتی که از آمبولانس پیاده شدیم و به دنبال رزمنده های مجروح می گشتیم، راننده آمبولانس به خاطر اینکه مجروحین را زودتر به مرکز پست امداد یا اورژانس انتقال دهد، من و یکی دیگر از رزمنده ها را تنها گذاشت. ما بعد از چند دقیقه دیگر خود را به آمبولانس دیگری رساندیم و به اتفاق چند تن از مجروحین به مقر نیروهای خودی در منطقه برگشتیم.
بعد از عقب نشینی نیروها، تعدادی از نیروهای رزمنده که بعد از دو، سه رو توانستند از محاصره دشمن فرار کنند تعریف می کردند که نیروهای عراقی بعد از تصرف کامل منطقه به تعدادی از مجروحین ما تیر خلاص زده و بعضی از رزمنده های مجروح و ... را زنده زنده در گودال های دست جمعی دفن کردند.    

 

کتاب خاطرات سبز
پست امداد – محمدرضا عظیمی امیری 

روز شمار دفاع مقدس و مقاومت