برای صبحانه یکی از مجروحین کم و سن و سال که حدوداً16 ساله به نظر میرسید، صدایم کرد و ازم نیمرو خواست. چون توی آبدارخانه تخم مرغ نداشتیم رفتم بیرون بخش و بعد از کلی پرس و جو یکی از برادرهای تدارکات را پیدا کردم و چند تا تخم مرغ از او گرفتم. تخم مرغ را با کره آب کرده توی آبدارخانه درست کردیم. وقتی مجروح جوان چشمهایش را باز کرد و نیمرو را دید، نگاهی به من کرد و گفت «خواهر دیگر دلم نیمرو نمیخواهد، نمیتوانم بخورم.»
خندهام گرفته بود، چقدر دنبال چند تا تخم مرغ آنجا دور زده بودم. بشقاب نیمرو را بردم داخل آبدارخانه. خانم چترچی در حالیکه چایی میریخت با تعجب گفت «چی شد؟» خندیدم و گفتم «اگر میدانستم این نیمرو نصیب خودمان میشود اینقدر دنبالش راه نمیافتادم.»
راوی: پرستار، خانم زهرا سیاه پوست