همانطور که قرآن می فرماید بعد از هر سختی، آسانی است
شاید برای خیلی ها حبس شدن نفس ها در سینه ها و درک لحظات آخر عمری و یا همان غزل آخر اتفاق افتاده باشد . ولی چشیدن طعم لذت پخش بهشت از نادر اتفاقاتی است که امکان وقع دارد.
راوی : علیرضا
مقدمه
در عملیات بدر از ناحیه هر دو پا مورد اصابت سه گلوله تیربارقرار گرفته بودم. یکی از گلوله ها درست زانو پای راست من را مورد اصابت قرار داده بود و کشکک را متلاشی کرده بود.
اوقاتی از بیست و پنج کیلومتری عمق عراق و در کنار رودخانه دجله تا اهواز با خلق اتفاقات عجب و غریب سپری شد.
در راه انتقال من از بین خطوط درگیری تا غرب هور الهویزه چند نفر از همرزمانم شهید و زخمی شدند. مدتی روی قایق سردرگران بودم و تشنه گی مرا آزار میداد. تقاضای آب میدادم ولی خدمه قایق فقط با آب هور و جفیه کمی لب های مرا خیس می کردند.
زیر برانکارد حامل من و کف قایق چند شهید آرمیده بودند.
مدتی گذشت وقتی چشم باز کردم با تعجب دیدیم که بین سیم خاردار و میادین بشکه های آتشزا فوگاز گیر کرده ایم و خدمه قایق با فشار دادن پارو به زمین سعی می کنند که با بشکه های فوگاز برخود نکنند. من از آنها سئوال کردم که آیا راه را گم کرده اند
با گذشت این همه زمان ما نبایستی در موانع غربی هور باشیم !
دیگر چیزی بیاد ندارم تا اینکه احساس کردم در اسکله جزیره مجنون در حال تخلیه از قایق هستم. غروب بود و جزیره مجنون شمالی مرتبا توسط جنگنده های عراقی بمب باران می شد.
من را به بیمارستان صحرایی جزیره که مانند سنگر بزرگی بود انتقال دادند. در آنجا یک دکتر به پالینم آمد و محل زخمم را پرسید من هم زانوام را نشان دادم . ولی ایشان با دست فشار محکمی به زخمم داد. من هم از شدت درد از جایم پریدم و با دو دستم گردن دکتر را چنان فشار دادم که دکتر پا به فرار گذاشت.
از جزیره مجنون تا بیمارستان صحرایی نزدیک اهواز متوجه هیچ موضوعی نشدم . فقط تنها چیزی که یادم است از اینجا که میخواستم سوار آمبولانس بشم ، تقاضا داشتم دیگر مرا سوار خودرو نکنند. شاید این بعلت دست اندازهای جاده خط الواصل مرز تا اهواز بود.
در اهواز بعد از انتقال به دو بیمارستان این شهر، با هواپیما سی یکصد سی به شیراز منتقل شدم. در حین پرواز، به برخی از مجروحین بد حال فشار می آمد. من هم به شدت بی قرار بودم
مجروحین برانکاردی را مثل تحت های چند طبقه روی هم وصل می کردند.
از هواپیما که تخلیه شدیم من و یک مجروح را داخل یک آمبولانس قرار دادند. آمبولانس وقتی به یک دست انداز می زد من و آن مجروح ناله آخ سر می دادیم. کم کم لهجه دزفولی آن مجروح توجه مرا جلب کرد. آن مجروح از هم شهری های من بود. اسمش را پرسیدم . کریم قنبری بود.
ایشان از همشهری هایم و همرزمایم بود ولی هرگز نتوانستم ایشان را بیاد بیاورم ، با وجود اینکه در یک گروهان مدتی در آموزش و عملیات در یک صف و حتی یک ردیف بودیم.
به بیمارستان که رسیدیم دیگر از کریم قنبری خبری نداشتم. من را در پخش جراحی بیمارستان شهید چمران شیراز واقع در قصر و دشت بستری کردند.
پاهایم فقط پاسمان شده بود و سروم در دست داشتم . هر بار که پرستاران برای تعویض ملافه ها می آمدند . جابجایی پاهایم ، درد شدیدی برایم داشت.
یک سرباز مجروح از رشت که بسیار قد بلند بود تخت روبروی من بود. تخت کناری هم متعلق به یک مجروح سپاهی بود. من مرتب وقت را از مجروح زنجانی می پرسیدم و زمان برایم سپری نمی شد. در بیمارستان صحرایی واقع در جزیره مجنون شمالی ،تعاون آمار مرا که ثبت می کرد ساعتم را پیوست مدارک شناسایم کرد.
مجروح زنجانی ساعتش را باز کرد و به من داد. دو تا سه هفته گذشت، حتی در راهرو های پخش مجروح بستری شده بود. من هم حالم بهتر نشده بود. یک روز سوپروازیر پرستاران متوجه شرت من شد که پر از خون و گل منطقه جنگی بود . لذا پرستاران را دعوا کرد.
پرستاران بسمت من حمله کردند .ولی من تقاضا کردم که یک قیچی به من بدهند تا من از زیر ملافه شرت را قیچی بکنم و به آنها بدهم، که در نهایت انجام شد.
یک روز دکتر دستور عکس رادیو لوژی و سپس بستن آتل گچی به هر دو پاهایم را داد. کم کم دردهایم کم شد و سروم کم کم قطع شد.
یک روز کریم قنبری و یک همراه به دیدنم آمدند. من را روی یک ویلچیر گذشتند و زیر دو پایم عصاء گذشتند و به محوطه بیمارستان بردند تا تفریحی کرده باشیم و عکسی بگیریم.
تازه فهمیدم که کریم قنبری در پخش ارتوپدی بستری است.
یکبار هم من با ویلچیر به پخش ارتوپدی رفتم و مدتی با کریم بودم. ولی از شانس بد من آسانسور خراب شد و من بیش از طاقتم آنجا ماندم و اذیت شدم.
خانواده ام نوروز 64 به دیدنم آمدند.ولی فقط یک روز در شیراز ماندن .
مدتی بعد دکتر گفت که زانو یت باید عمل شود و تیکه استخون های متلاشی شده از پایت خارج شود.
در نهایت پای چب از آتل خارج شد و پا راستم بعد از عمل زانو از ران تا انتهای ساق گچ گرفته شد
چند هفته بعد با تقاضای خودم،مرخص شدم و با کرایه صندلی های عقب یک سواری به دزفول اعزام شدم.
فیزوترابی شمس آباد
با پا گچ گرفته راه می رفتم و موتور سواری می کردم و این در صورتی بود که پایم مثل یک پای مصنوعی راست بود و زیر شلوار مخفی بود ولی کف پایم بیرون بود و می توانستم براحتی کفش بپوشم
مدت ها سپری شد تا گچ پایم باز شد. پایم مثل یک چوب خشک شده بود و اصلا خم نمی شد.
دکتر برایم فیزوترابی نوشت. اما تنها مرکز فیزوتراپی دزفول در شهرک شمس آباد ، آن هم چند کیلومتر جاده فرعی داشت . خانواده من هم درس پانزده کیلومتر آنطرف شهر و در پایگاه چهارم شکاری بعلت جنگ نزد پسرشان زندگی میکردند.
پدرم برخی روز ها صبح زود و موقعی که هوا هنوز تاریک بود مرا به مرکز فیزوتراپی می رساند. این در حالی بود که درب فیزوتراپی بسته بود . و بعلت دهات و باغی بودن محل منطقه، گله سگ در نزدیکی بود من هم نه پایی برای فرار و نه سن و سالی داشتم تا از سگ ها نترسم. لذا تا باز شدن درب مرکز مجبور بودم خودم را گوشه ای مخفی کنم.
برخی روز ها هم پدرم مرا تا منزلمان در دزفول می گذاشت و من با گورس پیاده و تاکسی خودم را به مرکز میرسانم.
جنگ بود و شهر دزفول زیر آتش دشمن و خلوت. ظهر ها که به منزل بر می گشتم اثاث منزل جمع بود و من گوشه ای روی زمین استراحت می کردم و خبری از فرش و خوراکی و غیره نبود.
در برگشت از مرکز فیزوتراپی مثل رفت جاده فرعی را بایستی پیاده می آمدیم. و کمتر خودروایی تردد میکرد.
از همه بدتر اینکه اگر در جاده اصلی ویا فرعی خودرو ایی می آمد با دیدن چند شل و کرمو که عصاء بدست بودن و سوار شدن آنها زمان می برد و جای بیشتری آشغال می کرد کمتر حوصله می نمود و می ایستاد. خصوصا اینکه گرمای تابستان خوزستان طاقت فرسا بود.
لذا در برگشت بعلت اینکه چند مجروح و معلول بودیم . تاکسی برایمان نمی ایستاد و بار ها تا شهر پیاده می آمدیم.
در شهرک شمس آباد هم هیچ آشنایی نداشتیم
چشیدن طعم بهشت
دکتر فیزوتراپ مرکز توانبخشی شمس آباد دزفول یک خانم بود که با شوهرش در همان مرکز ساکن بودند. برعکس کلیه پرستاران مرکز مرد بودند که نام فامیلی یکی از آنها با عیدی شروع می شد.
صبح ها وقتی وارد مرکز فیزوترابی میشدم ابتدا یک کیسه محتوی الیاف را با استفاده از دستگاه خاصی و با آب جوش گرم کرده و سپس با استفاده از چند حوله آنرا دور زانو می گذاشتند.
در نتیجه احساس می کردم که زانویم نرم شده است.
سپس به من گفتند که ما می خواهیم روزانه بوسیله قرقره و طناب جهت خم شدن پایت ،به زانویت نیرو وارد کنیم. لذا آیا می توانید تحمل بیاورید؟
من هم تقاضای یک پالش جهت قرار دادن بین دندان هایم را کردم.
مرا به صورت روی تخت مخصوصی می خوابیدن. تخت محلی داشت که ران مرا با کمر بند پهن و محکمی به تخت می بست. بالای تخت یک ساختار فلزی با فنس آهنی داشت . روی این فنس یک قرقره و طناب نصب شده بود که پاشنه پا را بوسیله یک بند پارچه ای و یک قلاب و یک طناب به این قرقره وصل بود. یک تکه چوب وظفیه دولا کردن طناب را بعهده داشت که در نتیجه پاشنه پا بسمت بالا کشیده می شد و زانو تحت فشار جهت خم شدن قرار می گرفت.
هر روز قبل از محکم کردن طناب، با دندان هایم پالش گاز می گرفتم. پرستاران پاشنه پای من را فشار می دادند و طناب را تنگ میکردن . درد بسیار شدیدی در زانویم احساس می کردم. بطوریکه احساس می کردم استخون های زانویم در حال شکستن هستند. با گاز گرفتن پالش، چهل تا شصت دقیقه و بدون هیچ صدایی صبر می کردم و درد را تحمل می کردم. سپس حدود سی دقیقه با التماس آقای عیدی را با صدای آرام صدا می کردم و پرستار عیدی تا نیم ساعت هیچ اقدامی نمی کرد.
سپس با مهارتی که داشت یک دست خود را زیر پاشنه پایم می گرفت و با دست دیگر چوب را رها می کرد تا طناب شل شود. و آرام، آرام پایم را روی تخت می گذاشت.
این حرکت بعد از آن شکنجه، چنان آرامش و طعم لذت پخشی برایم داشت که احساس می کردم طعم بهشت را می چشم.
روزهای تابستان 1364 سپری می شد و من هر روز طعم شیرین بهشت را می چشیدم.
بجز من ، چهار نفری بودند که مثل بنده زانوی پایشان خم نمی شد. ولی هیچ کدام تحمل این شکنجه را نداشتند. یکی از آنها که مقداری چاق هم بود یکبار تحت فشار با قرقره قرار گرفت . که بعد از پنج دقیقه تقاضای باز کردن نمود. وقتی اجابت نکردند تمام پرستاران و دکتر را به فوحش کشید . لذا پرستاران صحیح این فرد را که در اثر تصادف به این عارضه دچار شده بود باز کردند و دیگر به او نپرداختند.
هر روز فقط پنج تا ده درجه پایم خم می شد ولی وقتی در آن تابستان گرم به منزل می رفتم و در خانه ای که به جز یک کولر آبی و یک زیر آنداز هیچ امکاناتی نداشت در آن گرمای خوزستان استراحت می کردم ، دوباره پنچ تا ده درجه به حالت قبلی خود بر می گشت.
بطور کلی کم کم بیست درجه ای پایم خم می شد. که یک روز در پایگاه چهارم شکاری وحدتی در حال موتور سواری بودم و دو برادر کوچکترم ترک موتور بودند که به میدان باشگاه افسران رسیدم . بعلت اینکه پای راستم خم نمی شد من آنرا هوایی نگه می داشتم و از ترمز جلو استفاده می کردم. میدان را که می خواستم دور بزنم ، کم آوردم و پایم به جدول کنار خیابان خورد و مقدار زیادی خم شد . که درد ناشی از آن باعث شد به خودم به بپیجم.
لذا ترمز جلو و کلاج را گرفتم و موتور را روی زمین خواباندم. خودم هم روی آسفالت گرم تابستان خوزستان دراز گشیدم . واز شدید درد از حال رفتم. . برادر های کوچکم با کمک یک خوروی عبوری مرا به منزل رسانند.
به فیزوتراپی چند ماهی ادامه دادم و درسهایم را نیز خواندم و با معدل بالا قبول شدم.
در نتیجه در حدود هفتاد تا هشتاد درجه پایم خم می شد. واین در حالی بود که دیگر مجروحین هیچ نتیجه ای نگرفتند.
علیرضا زمانی راد – دزفول