logo

کتابخانه

نگاهی به نقش زنان در عرصه بهداری رزمی دفاع مقدس با محوریت مروری بر زندگی شهید مریم فرهانیان
                             ( گزیده ای از کتاب زندگی نامه و خاطرات شهید مریم فرهانیان)


تشکيل گروه امداد
کمبود کادر پرستاري، حجم فراوان شهدا و مجروحين و وجود نيروي فعال سپاه که پيش از آغاز جنگ دوره مقدماتي امدادگري را در اردوگاه هاي سپاه و بسيج آموخته بودند باعث شد که خيلي سريع گروه هاي امداد خواهران در چهار بيمارستان آبادان با قوت هر چه بيشتر تشکيل شود. 
فاطمه جوشي بعنوان فرمانده نيروهاي ذخيره سپاه خواهران، مامور اين کار شد. 
خودش مي گويد: 
« من دوره امدادگري را قبل از اينکه وارد سپاه شوم ياد گرفته بودم. به يکي از برادرها هم گفتم که دوره امدادگري را به ما ياد بدهد. او پاسخ داد بصورت آشکار نمي تواند. چون اين دوره ها بايد زير نظر نهادهاي پزشکي آموزش داده شود. اما گفت بصورت مخفيانه مي تواند اين کار را بکند. ما مي رفتيم به ناو پلنگ و يکي از برادرها اين دوره را به ما آموزش مي داد. 
پس از آن دوره نيز،  در سپاه هم دوره خوبي را ديده بودم. بعد هم رفتيم بيمارستان شرکت نفت سابق که حالا شده بيمارستان امام خميني و در آنجا دوره کاملي را ديديم. وقتي که من وارد سپاه شدم همراه با خواهرها، بابائيان، خاني، نصرالله پور و ابوالهدايي جزء نيروهاي برگزيده سپاه شديم و ما را آموزش دادند و ما هم عده زيادي را آموزش داديم و به بيمارستانها فرستاديم که دوره هاي امدادگري را ببينند. از جمله اين نيروها مريم بود و خواهرانش که البته مريم هميشه مي آمد و بقيه گاهي مي آمدند. 
در آغاز جنگ، نيروهاي ذخيره سپاه که دو سه هزار نفري بودند، آموزش ديده بودند. تعدادي از آنها در آبادان ماندند و ما آنها را سازماندهي کرديم و به دو سه تا از بيمارستانهاي آبادان که کار امداد را انجام مي دادند، يعني بيمارستان طالقاني و بيمارستان شهيد بهشتي و بيمارستان امام فرستاديم و مريم در بيمارستان امام و پيش خودم بود. 
بقيه هم به بيمارستان شهيد بهشتي رفتند مريم اوايل در اورژانس کار مي کرد و خيلي زحمت مي کشيد خودش دوست داشت جاهاي سخت کار کند. هميشه کارهاي سخت را داوطلبانه انجام مي داد. بعد از مدتي هم او را فرستاديم اتاق عمل. در اتاق عمل هر کاري که از دستش بر مي آمد مي کرد. کمک دست دکترها و پرستارها بود. ابدا نمي فهميد خستگي يعني چه؟ مريم دائماً در بخش مي چرخيد وبه مجروحين مي رسيد. 


بيمارستان OPD
« آبادان آن زمان چهار بيمارستان داشت، بيمارستان شرکت نفت يا OPD ( امام خميني )، بيمارستان طالقاني ( شهيد بهشتي )، بيمارستان شير و خورشيد ( امدادگران ) و بيمارستان آرين. 
بيمارستان شرکت نفت که آباداني ها به آن هاسپيتال مي گفتند و بعداً بيمارستان امام خميني شد، زيبا و بزرگ بود. محوطه سرسبز و با صفايي داشت و بسيار مجهز و منظم بود و حتي درشرايط جنگي همه قوانين سابق را رعايت مي کرد.»  
« بيمارستان، باغ وسيعي داشت که درخت هاي متعدد نخل و گل خرزهره و چمن در آن کاشته شده بود. يک سر بيمارستان مي خورد به رودخانه اروند کنار که نزديک مرز بود. در قسمت هاي مختلف باغ، نيمکت هاي راحتي گذاشته بودند. بيمارستان دو در داشت، يکي خيابان اميري و روبروي هتل کيوان باز مي شد و ديگري هم پشت بيمارستان که روبروي پالايشگاه بود و مرکز سپاه پاسداران باز مي شد. از هر در که وارد مي شدي پذيرش مجزا داشت. پذيرش در خيابان اميري معروف بود به وايت ماست.  پذيرش در ديگر OPD از در خيابان اميري که وارد مي شدي دانشکده پرستاري بيمارستان سمت چپ بود و بعد به قسمت اداري بيمارستان مي رسيديم. يک طرف هم آشپزخانه بود. وقتي مستقيم از دانشکده رد مي شدي، مي رسيدي به باغي وسيع که نگهبان داشت. دور تا دور باغ، حصاري فلزي کشيده بودند که با شمشاد پوشيده شده بود. اولين ساختمان سمت چپ بعد از اين باغ، خوابگاه ما بود و ساختمان بعدي، خوابگاه پرستاران. 
از آشپزخانه هم وارد محيطي باغ مانند مي شدي که دورتادورش راهرو مانند بود. اينجا مسقف نبود، ولي سايباني برايش ساخته و دو طرفش را ستون زده بودند.  وقتي مي خواستي وارد ساختمان شوي بايد از اين راهرو عبور مي کردي تا برسي به بخش هاي مختلف. هر بخش، دو سايت داشت. بيمارستان را در طبقه اول و دوم ساخته بودند و مثل بيمارستان هاي ديگر چند طبقه نبود.  روبروي بخش 9 اورژانس بود. مجروح را اول وارد "وايت ماستر" مي کردند و از آنجا عبور مي دادند تا وارد اورژانس کنند. تمام سقف بيمارستان استيج بندي شده و تمام پنجره ها را با گوني استتار کرده بودند که اگر بمب خوشه اي انداختند، به اين گوني ها گير کند طبقه دوم بيمارستان به خاطر خطرات بمب و موشک قابل استفاده نبود.»
علي فرهانيان نحوه ورود مريم و شرايط آن روزها را بيان مي کند:
« من و مريم زودتر از بقيه به آبادان برگشتيم من پاسدار کميته بودم و در آبادان خدمت مي کردم و بيشتر در مرز آبي بودم. آبادان حدود 70، 80 کيلومتر مرز آبي دارد. مريم وقتي آمد، ابتدا در امداد جبهه بود، بعد جذب بسيج شد و با دوستانش در بيمارستان شرکت نفت مستقر شدند. 
بيمارستان خيلي به آب نزديک بود و از آن طرف با يک اسلحه سبک هم مي شد به آن شليک کرد، کما اينکه تمام ايرانيت هاي اطراف بيمارستان سوراخ سوراخ شده بودند و بسياري از افرادي هم که در امداد کمک مي کردند، در آنجا زخمي مي شدند. من دائما به مريم سر مي زدم. يادم هست که مريم و دوستانش که آنجا بودند حقوق نمي گرفتند، در اواخر 61 که آنها جذب بنياد شهيد شدند، آقاي حجازي کمک هزينه اي را برايشان درنظر گرفت و مجبورشان کرد که آن را بگيرند. مريم و دوستانش تصميم داشتند بسيار خالصانه خدمت کنند و چيزي نگيرند. شهر محاصره بود و امکاناتي هم در اختيارمان نبود. يادم هست که خود من چيزي حدود 1800 يا 2200 تومان حقوق مي گرفتم. اين را مي دادم به مريم و بين خود و دوستاش تقسيم مي کرد.»

آغار کار امدادگري
مريم و دوستانش اگر چه به قصد خدمت به رزمندگان اسلام به بيمارستان شتافته بودند، اما هرگز کسي به استقبالشان نيامد. حتي پرستارهاي رسمي بيمارستان که فکر مي کردند اين گروه جديد آمده اند تا پست سازماني شان را بگيرند، روي خوشي به آن ها نشان ندادند. 
ابتدا کار خيلي سخت مي نمود؛ نه کسي به آن ها کار مي داد و نه جايي براي استراحت بود. مانده بودند که از کجا بايد کار را شروع کند. اما آنچه که آنها را مصمم کرده بود تا جا نزنند عشق به خدمت در راه اسلام بود. امدادگران جوان اين موضوع را جزء واجبات خود به حساب مي آوردند. 
فاطمه جوشي مي گويد:
« همان روزهاي اول اتاقي تقربيا بيست متري به ما دادند که حدود بيست نفر در آن استراحت مي کرديم. اتاق چيزي شبيه انباري بود که خواهران با مشقت زياد آن را تميز کرده و قابل اسکان نمودند. به هر نفرمان يک تخته پتوي ارتشي دادند که روي موزائيک هاي کف اتاق بيندازيم. اين پتو هم حکم زيراندازمان بود و هم روانداز. ما مجبور بوديم آن را دور خودمان بپيچانيم و بخوابيم. 
تا مدت ها غذايمان يک ليوان سوپ و به اندازه يک کف دست نان تيري بود. بعد ازظهرها يک فلاکس چاي مي آوردند که به هر نفر نصف ليوان چاي با دو حبه قند مي رسيد. بعد بايد منتظر شام مي مانديم که آيا برسد يا نرسد؟
چون جنگ بود و بچه ها به عشق خدمت به اسلام آمده بودند، اين نواقص اصلا به چشم نمي آمد. 
تا يک ماه اول جنگ اصلا امکاني نبود که به حمام برويم اين در حالي بود که به خاطر ارتباطمان با مجروحين تمام لباس هايمان حتي مقنعه هايمان پر از خاک و خون شده بود. وقتي آبي گير مي آورديم اين فقط دست و صورتمان بود که با آب شست و شو داده مي شد. همين موضوع مشکلاتي را براي اقامه نمازهايمان بوجود آورده بود که با آيت الله جمي تماس گرفته و کسب تکليف کرديم.  به عرض آيت الله رسانديم که چون آب شهر قطع است و آبي که به بيمارستان مي آوردند براي شرب ما و بيماران است، امکان شستشوي لباس هاي پر از خون مان را نداريم و لباس اضافي هم نداريم. براي اداي نماز چه بايد بکنيم؟ 
آيت الله فرمودند: چون شما در حالت اضطرار هستيد، ان شاالله نمازتان صحيح است.»
امدادگران جوان به لحاظ برخورداري از اعتقادات قوي اسلامي و با شناخت کاملي که از اوضاع بحراني جنگ داشتند علي رغم مشکلات فراوان و نبود حداقل امکانات رفاهي، هرگز به خود اجازه ندادند ميدان را خالي کرده و رزمندگان مجروح را تنها بگذارند.  آن ها کار را در اين شرايط سخت، بخشي از وظيفه ديني خود دانسته و حتي براي به دست آوردن امکانات رفاهي کمترين فشار را نيز به مديريت بيمارستان نمي آوردند.......
مشکل منافقين
با پيوستن رسمي سازمان ( مجاهدين ) منافقين خلق به اردوگاه دشمن، از اين منظر جنگ وارد عرصه ديگري شد. عرصه اي که با خيانت و ضربه از درون همراه بود. منافقين در قالب نيروهاي داوطلب به پايگاههاي بسيج مردمي مراجعه و درخواست اعزام به مناطق جنگي مي کردند. نيروهاي پذيرش بسيج، اگر چه تمام همت خويش را در جهت جذب واقعي نيروهاي بسيج صرف مي کردند ولي گاه گاهي با کمبود اطلاعات کافي و احياناً سهل انگاري هايي روبرو شده و ناخواسته نيروهاي منافق را به مناطق جنگي راه داده بودند. 
از طرفي تعدادي از منافقين در قالب کادر پزشکي و يا دانشجويان پرستاري و پزشکي با امکانات دولتي از بعضي از شهرها رسماً به جبهه اعزام شده و مشکلاتي را بوجود مي آوردند. اين فرصت طلايي به منافقين اين امکان را مي داد که ضربه هاي مختلف و زيادي به قواي اسلام وارد سازند. 
برخي از آن ها در شب هاي عمليات، اقدام به ترور فرماندهان نموده و برخي ديگر اطلاعات درون جبهه خودي را به دشمن مي رساندند. مشکلي که مريم و دوستانش با آن روبرو بودند، حضور اکيپ پزشکي مشکوک و برخي از دختران منافق در قالب امدادگران جنگي در بيمارستانهاي آبادان بود. آن ها ضمن ربودن و انهدام داروها و امکانات پزشکي مورد نياز مجروحان، مشکلاتي براي بيمارستان نيز بوجود مي آوردند:
آن ها ابتدا کار را با مخالفت هاي ساده شروع کردند:
« تعداد مجروحان خيلي زياد و تعداد امدادگرها کم بود تا وقتي که قرار شد از شهرهاي مختلف، امدادگر دوره ديده به آبادان بيايد. اما خود اين امدادگرها هم گاهي اسباب دردسر مي شدند. چون توي آن ها همه جور آدمي وجود داشت.»
« ما معمولا در قسمت اورژانس که دست ما بود، صوت قرآن براي خود پخش مي کرديم و آن ها مي آمدند به مخالفت که اورژانس جاي اين کارها نيست. بايد آرامش کامل برقرار باشد؛ اما از اتاق خودشان صداي بلند ترانه و آواز مي آمد و اعتنايي به تذکرات ما نمي کردند. آن ها شش نفر خانم بودند که قبلاً به ما گفته بودند که دانشجوي پزشکي از دانشگاه تهران هستند ولي بعدها متوجه شديم که دانشجوي دانشگاه علم و صنعت تهران هستند. »
شهادت هاي مشکوک برخي از رزمندگان بر روي تخت بيمارستان در حالي که جراحت تهديد کننده اي نداشتند، باعث شد که دوستان مريم به امدادگران بدحجاب بيمارستان شک نمايند؛ اما اين فقط مريم بود که در مقابل چنين پيش داوري هايي نظر متفاوت داشت. او اگر چه تهمت ساده بودن و سهل انگاري را از طرف نزديک ترين دوستانش تحمل مي نمود، اما عميقاً اعتقاد داشت که نبايد بدون مطالعه و فقط از روي حدس و گمان، کسي را متهم نمود. او در اين گونه موارد توصيه هاي اخلاقي دين مبين اسلام را گوشزد مي کرد. دوستانش در پي يافتن دلايلي قوي تر براي ادعاي خود بودند. آن‌ها فکر مي کردند که مريم در شناخت مرزهاي اعتقادي و واقعيت ها درمانده و در چنين شرايطي دچار ساده انديشي شده است. و اين ساده انديشي ضمن به دنبال داشتن سهل انگاري مي توانست، ضايعات جبران ناپذيري را براي مجموعه امدادگران و مجروحان فراهم آورد. 
خانم جوشي اما در خصوص شهادت هاي مشکوک، نظري متفاوت دارد:
« من اعتقادي به اين ندارم که کساني و حتي منافقين عمداً دست به کاري مي زدند که به شهادت رزمندگان مي انجاميد. چرا که با حضور مقتدرانه امدادگران رزمنده چنين فرصتي براي منافقين فراهم نمي شد. بلکه يک جور مسموميت خوني پيش مي آمد. شايد خون ها جا به جا زده مي شد و مجروح به شهادت مي رسيد. آن هم به خاطر فشار کار زياد و يا سهل انگاري بود. چون واقعاً شرايط طوري نبود که کسي بتواند دست به چنين جنايتي بزند. 
بيشترين ضربه اي که آن ها وارد مي کردند کش رفتن داروها و وسايل مورد نياز مجروحين بود. خانم کريمي مي دانند ما حتي يک بار دو نفر از آنها را تا کنار هلي کوپتري که افراد را از آبادان به خارج از منطقه جنگي انتقال مي داد، تعقيب کرده و متوجه شديم که کيسه ها و کوله پشتي هايشان پر از پنس، باند، داروهاي مورد نياز مجروحين بود و قصد خارج کردن آن ها از آبادان را داشتند. همان جا، با برادران سپاه هماهنگ کرديم و آن ها را دستگير کردند.»
کسب اطلاعات محرمانه از اوضاع جبهه هاي نبرد يکي ديگر از اقدامات منافقين بود که بخشي از آن توسط امدادگران منافق صورت مي گرفت. اين موضوع مي توانست کمک شاياني به سازمان منافقين  در تهران بکند
« منافقين بيشتر به دنبال کسب اطلاعات جنگ از زبان رزمندگان مجروحي بودند که مستقيماً از ميدان جنگ به بيمارستان آورده مي شدند و خبرهاي دست اول پيشروي ها را داشتند. 
آنها از ريزترين تا درشت ترين اخبار جنگ را در روزنامه هايشان چاپ مي کردند. در اصل ما بايد انرژي مان را در دو جبهه بکار مي گرفتيم. يک چشممان به مجروحين و رسيدگي به آن ها بود و يک چشممان به جلوگيري از سوء استفاده آن ها. »
خانم سميه سامري در باره آن روزها بيشتر شرح مي دهد:
« علاوه بر منافقين ستون پنجم دشمن نيز مشکلاتي را در فضاي بيمارستان بوجود آورده بود. به طوري که بچه هاي سپاه و بسيج مراقب حرکات حتي نيروهاي خودي نيز بودند تا دشمن نتواند از اين ناحيه هم سوء استفاده بکند. توي بيمارستان ستون پنجم زيادي داشتيم. من عادت داشتم که خاطراتم را شخصاً براي خودم بنويسم. معمولاً جاي خلوت و دنجي را پيدا مي کردم يا مي گذاشتم شب وقتي همه خواب هستند، شروع به نوشتن مي کردم. دوست نداشتم خاطراتم را در بين جمع بنويسم. 
يک روز عصر رفتم پشت خوابگاه و شروع کردم به نوشتن. بعضي ها فکر کردند دارم براي ارتش عراق چيزي مي نويسم و گراي جايي را مي دهم. چون بيمارستان تا عراق فاصله زيادي نداشت. فقط عرض يک رودخانه بود. ستون پنجم دشمن نيز دقيقاً از همان جا وارد مي شد و در بيمارستان مي آمد. حتي يک بار در محيط بيمارستان به من و خانم ديندار تيراندازي  و يک بار نيز به خانم کبري نريمان هم شليک کرده بودند. آن روز مرا گرفتند و بردند سپاه. من از خودشان بودم ولي اطمينان نمي کردند. بچه هاي سپاه گفتند فقط مي خواهيم بدانيم چه چيزي توي دفترت مي نوشتي؟ 
من گفتم: اتفاقاً من نمي خواهم شما بدانيد چه مي نويسم. اينها خاطرات شخصي من است. حتي وساطت خانم جوشي نيز چيزي از حساسيت و اصرار آن ها کم نکرد و بچه هاي سپاه توضيح دادند، چون ستون پنجم دشمن همه جا حضور دارد، ما نمي توانيم از هيچ حادثه اي راحت بگذريم. 
بلاخره مجبور شدم، دفترم را در اختيارشان بگذارم. خودشان متوجه شدند که اشتباه کرده اند. از بين بچه ها اين فقط مريم بود که دفترچه يادداشت داشت ولي او خاطره نمي نوشت بلکه نکته برداري مي کرد. يا از حرف هاي حضرت امام(ره) يا احاديث و روايات و يا جملات خودش.»


مديريت بحران
مريم براي خارج شدن از اين وضعيت و مديريت نمودن بحران پيش آمده، پيشنهاد داد که به اطلاع مجروحان برسانيم که فقط از امدادگران مشخصي غذا، دارو و کمپوت و شربت بگيرند. از طرفي امدادگران خود فدايي شده و ابتدا آن ها را تست کرده و سپس به مجروحان بدهند. همه همکاران مريم روي اين طرح توافق مي کنند. 
« بعد از اينکه شک کرديم که نکند مجروحين را مسموم کنند. مريم پيشنهاد کرد که به مجروحين هيچ کس جز خود ما آب و کمپوت و شربت ندهد و به مجروحين هم سفارش کرد از کسي غير از ما چيزي نگيرند و نخورند. بعد هم پيشنهاد داد هر کسي که خواست به مجروحان چيزي بدهد، اول خودش کمي بنوشد يا بخورد و وقتي مطمئن شد، آن را به مجروح بدهد. کمپوت ها و شربت هاي اهدايي را هم قرار شد آزمايش کنيم. از روز بعد، مريم و دوستانش هر چيزي را که مي خواستند به مجروحين بدهند، اول خودشان مي خوردند. »
«روزهاي بعد يک اکيپ پزشکي ديگر به سرپرستي دکتر رضي به بيمارستان آمدند و در کنار گروه پزشکي قبلي مشغول به کار شد. ما هر چه به اين گروه جوان پزشکي مسائل گذشته را مي گفتيم، باورشان نمي شد تا اينکه بر اثر ندانم کاري ها و بعضي مشکلاتي که پيش آوردند، اکيپ جوان پزشکي به آن ها مشکوک شده و موضوع ظاهراً به گوش حراست رسيد.
شش ماه بعد شرايط طوري شد که آن ها را با حکم دادستاني از بيمارستان بيرون کردند. آن شش نفر دختر را هم نيز در يک خانه تيمي دستگير کرده بودند. ما مي ديديم که هر روز به بيرون از بيمارستان مي روند و در اتاق مربوط به خود استراحت نمي کنند ولي نمي دانستيم که در بيرون از بيمارستان جايي براي زندگي انتخاب کرده اند. بعدها وقتي دفترچه هاي يادداشت شان به دستمان افتاد، متوجه شديم که در دفترهايشان در مورد ما موضوعات مختلفي نوشته و مسائلي را مطرح کرده بودند. »
 منبع: کتاب دختری کنار شط( زندگینامه و خاطرات شهید مریم فرهانیان)
 

روز شمار دفاع مقدس و مقاومت