در اتاق ریکاوری چند مجروح خوابیده بودند. یکی از آنها تازه از اتاق عمل آمده بود. برای کنترل علائم حیاتیاش به طرفش رفتم.
خواهر کف پای سمت چپم میخارد. چه کار کنم؟
با شنیدن صدا به سمت مجروحی که پای پنجره خوابیده بود رفتم. دو تا دستهایش و سرش پانسمان شده بود، کنار تختش ایستادم و گفتم «کاری داشتید؟»
با درد گفت «پای چپم خیلی خارش دارد. با این وضع دستهایم اینطوری نمیتوانم كاري بكنم.»
ملحفه را از روی پاهایش کنار زدم. پای چپش از بالا آمپوته شده بود. در حالیکه سعی میکردم خودم را عادی نشان بدهم، ملحفه را روی پایش انداختم و به سختی گفتم «برادر، پای چپ شما را قطع کردهاند»
مجروح جوان با تعجب نگاه کرد و گفت «دیروز هم آن خانم پرستار همين را گفت ولی اگر ندارم، پس چرا خارش دارد؟ من حسش میکنم!»
روی صندلی که کنار تخت بود نشستم و گفتم «ببینید، تمام کسانی که یک عضو بدنشان را از دست میدهند، این حالت را دارند. تا مدتها حضور آن را حس میکنند، این یک مساله روانی است و باید آرام آرام با آن کنار بیایید. به خصوص شما که پایتان را با خدا معامله کردهاید.» جوان به طرف پاهایش برگشت و به جای خالی پای چپش خیره شد. از روی صندلی بلند شدم و سرمش را که داشت تمام میشد عوض کردم.
راوی: پرستار، خانم زهرا سیاه پوست