پزشک برای معاینه آمد و دستور مراقبتهای ویژه داد . اسمش " علی باقری " و اهل اصفهان بود . هر یک ربع باید فشار خونش کنترل می شد و آمپولهایش را سر ساعت داخل سرم تزریق می کردم .
حدود ساعت دو نیمه شب چشمهایش را باز کرد و نگاهی به من انداخت .
گفتم : سلام برادر ! بهتری ؟
تکانی به خودش داد و گفت : یا علی !
گفتم : چه کار می کنی ؟ نباید حرکت کنی !
گفت : نمازم قضا می شود ؛ باید وضو بگیرم !
گفتم : الان که وقت نماز نیست .
به حرف من توجهی نکرد .
گفتم : بسیار خوب ، شما حرکت نکنید ، من الان برایتان خاک تیمم می آورم .
خاک را آماده کردم و نزدیک دستش بردم و درحالی که دراز کشیدخ بود ، تیمم کرد و نماز شبش را خواند . بعد از نماز ، آیه " ربنا افرغ علینا صبرا و... " را تا نفس داشت ، تکرار کرد . گوشه های لبش به هم چسبیده بود . اجازه نداشتم یک قطره آب در دهانش بچکانم . با یک گاز استریل ، جرم گوشه های لبش را گرفتم و گفتم : برادر علی ! خداا الحمدالله به شما هم صبر داده و هم پیروزی بر قوم کافرین ! دل بزرگی دارید ! کاش من هم می توانستم کاری بیشتر از پرستاری انجام بدهم ....
به من نگاه کرد نگاهی از سر دین .
صبح اول وقت دکتر او را معاینه کرد و گفت هرچه زودتر باید به تهران اعزام شود .
راوی: خانم شمسی سبحانی