logo

کتابخانه

شب قبل از اعزام ، خانم دکتر کیهانی زنگ زد و گفت " تو غرب لازمت داریم . می تونی بیای؟ " دو سه روز بود خودش رفته بود غرب . گفتم " باشه ببینم  می تونم کارهام رو درست کنم یا نه . "
به مدیر بیمارستان گفتم ، موافقت نکرد . گفتم " اگه یه جایی نیاز باشه ، چه شما بگید چه نگید ، من می روم. "بعدش بی خیال شدم . حوصله دردسر نداشتم .
ظهر توی خانه قرآن را باز کردم . آمد " یا ایها الذین امنو مالکم اذا قیل لکم انفروا فی سبیل الله اثا قلتم الی الارض ارضیتم بالحیوه الدنیا من الاخره. "(توبه-38)
حس کردم خدا دارد به من می گوید " تو چقدر پررویی ؟ حرف من رو گوش می کنی یا مدیر داخلی رو؟"
بلند شدم ساکم را ببندم . با خودم گفتم " به درک ! بذار هر کاری دوست داره بکنه . "

كتاب روزگاران- مجموعه پرستاران
 

روز شمار دفاع مقدس و مقاومت