خاطرات پر ارزش خواهر محترم خانم دکتر محجوب:
درودی بر روان پاک شهدای جنگ تحمیلی و سلام مخصوص عرض میکنم خدمت تمام جانبازان که مظلومانه مصائب جنگ را تحمل کردند و شاید با این تحمل و صبر و ایثارشان بعد از جنگ ما را بیشتر از شهداء مدیون خودشان کردند.
گاهی اوقات به عنوان یک طبیب مجبورم بر بالین این این جوانان قرار بگیرم و آن موقع است که میفهمیم شهادت خیلی ساده تر بوده و اینها بهانه به عنوان افراد گمنام در گوشه و کنار این شهر و سراسر کشور چه طور هر روز با حماسه ای بسیار بزرگتر از شهادت دست و پنجه نرم میکردند و خم به ابرو نمیآوردند.
هر وقت از من میخواهند که راجع به جنگ صحبت کنم و خاطرات آن روزها بار بسیار سنگینی را بر روح من تحمیل میکنند و این سنگینی از چند جهت میتواند باشد. جهت اوّل اینکه واقعاً نقل آنچه که در آن جوّ خاص اتفاق میافتاد و با آنچه که امروز در جامعه قابل فهم است بسیار سنگین است. خیلی مفاهیم و خیلی ارزشها آن موقع در بین افراد معنی خودش را داشت و در آن جوّ خاصی، حال و هوای خاص خودش را داشته و از نظر روحی، اعتقادی، عاطفی ایجاد میکرده که شاید امروز نقلش برای خیلیها به صورت داستان بسیار گذرا و شنیدنی و حتی حوصله سربر باشد درست مثل این میماند که ضرب المثلهای بسیار زیبایی زبان خودمان را بخواهیم به زبان دیگری ترجمه کنیم و میدانیم که اگر زبان برگردان شود چقدر این ضرب المثلها بی مزه میشوند مثل اینکه بخواهیم اشعار حافظ را به زبان دیگری ترجمه کنیم حتی بهترین مترجمین نمیتوانند شعر مولانا را به زبان فرانسه منتقل بکند چون مولانا نخواسته که شعر بگوید مولانا حالات و احوال روحی و عرفانی خودشان را بعضی وقتها توانسته در قالب کلام بیاورد یعنی جزئی از سیر و سلوک و جزئی از سماعش و جزئی از معراج روحیش بوده که به صورت شعر نوشته و گفته و به صورت اتفاقی به دست ما رسیده او هدفش این نبود که پیامش را به کسی برساند او حال خودش را بر زبان آورده و ما این سعادت را داشتیم که آن حال را در زبان و کلمات دریابیم اما آیا واقعاً آنچه که ما از مولانا میبینیم و میخوانیم و تفسیر میکنیم آن حالی بوده که مولانا در آن لحظهای خاص داشته هرگز کسی نمیتواند چنین ادعایی بکند که این را دریافته اگر کسی بخواهد بیابد که مولانا چه گفته یا غزلیات حافظ چه گفته باید در آن حال خاص واقع بشود حداقل باید در مجاورت شاعر در آن لحظهی خاص واقع بشود تا بتواند بفهمد که آن کلماتی که بر زبانش جاری شده بود امروز برای ما به عنوان یک اثر باقیمانده چه معنی و مفهومی میتوانسته داشته باشد و جنگ هم همینطور است من خاطرم هست که شاید گویاترین جملاتی که ناشی از همین عجز ماست در بیان حالات و در آن در فیلم «کرخه تا راین» این آقای حاتمی کیا بود و در حالی که آن خواهر از او پرسید که آیا کلمهای زشت تر و بدتر از جنگ در دنیا وجود دارد یا نه و آن جانباز گفت بله صلح، و اون خواهر خیلی شکسته شد و گفت بستگی دارد که در هر کدام از اینها را به چه معنی و مفهومی بگیری واقعاً آن لحظاتی که ما در آن جو بودیم و در واقع آن ستمی که روا میشد از ابتدای جنگ، صلح همان معنی تلخ را برای ما داشت که در پایان این حرکت هم حضرت امام از قبول ماعهده به نام « جام شوکران» یاد کرده و این همان منظوری بود که آن برادر جانباز در « کرخه تا راین» به خواهرش گفت گاهی اوقات پذیرش صلح در شرایط خاص می تواند همانقدر دردناک باشد که شرایط خاص جنگ و گاهی سختیهای جنگ در آن لحظات که ما با هم بودیم به همان شیرینی است صلح میتواند برای افراد باشد بنابراین این کلمات و این حالات را مثل شعر مولانا و حافظ کسی درک میکند که در جوّ خاص آن باشد و وقتی میتوانند و آن را بفهمند که فضای آن موقع فضای تجاوز، فضای ظلم، فضای تنها ماندن ایران در مقابل عراق و تمام عَبَر قدرت ها و تمام کشورهای منطقه چه بر ما گذشته شاید ماجرای بوسنی هرز گوبین باعث شد که شاید کسانی که آن موقع درگیر جنگ بودند مستقیم بیشتر به مظلومیت آنچه که بر ایران گذشت پی ببرند چرا که چند روز و چند ماه زد و خورد در جنگ اروپا چه بیدادی کردند و چه کمکهای بین المللی کردند همه گریه کردند ولی کسی آن موقع که صدام بمبهای شیمیاییش را بر سر ما خالی کرد کسی برای ایران گریه نکرد و اون موقع که زن و بچه قطعه قطعه می شدند کسی فیلم نگرفت و نگاه هم نکرد من یادم است که خارج از کشور بودم و داشتند یک جوّ عمومی علیه طالبان در روزنامههای غرب بود و آن به خاطر این بود که طالبان یک مجسمه مربوط به صد و پنجاه سال قبل را که در کوهستانهای افغانستان به عنوان سنبل شرک خراب کردند و گریه میکردند و مردم غرب به خاطر از بین رفتن این اثر تاریخی جاودان به وسیلهی افراد جاهل که یک خبرنگار جمله زیبا و پر معنایی در وصف این ماجرا گفت و نوشت چرا طالبان وقتی یک عدّه شیعهی مسلمان را تکه تکه کرد کسی گریه نکرد ولی شما به خاطر یک مجسمهی قدیمی این همه اشک میریزید چرا آدمها برای شما ارزشی نداشتند و واقعاً اگر برگردید به اخبارهای آن موقع، چرا هشت سال جنگ را کسی برای ما مرثیه نکرد ما که حس کرده بودیم چنین شرایطی را موقعی که بوسنی هرزگوبین جنگ داشت آن همه مردم ما ایثار کردند و یک بار نگفتند آیا این همان کشوری نبود که از طریق ناتو کمک میکرد به دشمنان ما نه آن موقع فقط به این فکر میکردند که مسلمانان دارند قتل عام می شوند و باید کمک بکنند این ها کلماتی است که تا کسی در این کشور قرار نگیرد و جوّ خاص فرهنگی و ایمانی ما نباشد نمیتوانند تعریفش بکند که چه معنی دارد و خیلی معانی دیگری بود که انسان در حین جنگ با آن روبرو میشد به عنوان مثال امروز که من یک مادر هستم من آن موقع مادر نبودم و نمیتوانستم بفهمم احساس یک مادر در هنگام تولّد یک فرزند چیست روزی که فرزند من در شش روزگی تولدش بیماری خیلی سختی گرفت که احتمال مرگش خیلی بالا بود و آن شبی که من این بچه را در بیمارستان گذاشتم و به خانه برگشتم فهمیدم که حتی از بچه شش روزه هم نمیتوانم بگذرم و تا صبح اشک ریختم و آن موقع فهمیدم که وقتی در کوه های کردستان مادری به نام مادر خدا بنده از اصفهان حضور داشت یک پیر زن حدوداً شصت ساله و کارش این بود که در آن سوز و سرمای کردستان در یک سوله در بیابانها که آن موقع انبار جهاد بود و به خاطر اینکه بیمارستانها شناسایی شده بودند و بمب باران میکردند از آنجا برای پناه دادن مجروحان استفاده میکردیم این مادر به مجروحانی که دست نداشتند و دستشان به نوعی عمل شده و گچ گرفته و پانسمان شده بود و دو دستشان به گونه ای درگیر بود و نمیتوانستند وضو بگیرند و غذا بخورند و کارهای روزمره شان را انجام دهند و یک زن مسن که نقش مادر اینها را داشت و به این مجروحین کمک میکرد و با چه تحملی 800 مجروح را سامان میداد و کمک میکرد، شبی من با این مادر تنها بود و صحبت شد که چطور پای شما به جبهه کشیده شد گفت از همان اول جنگ همهی ما درگیر این جنگ بودیم و من در یک روز جنازهی داماد و سه پسرم را تشییع کردم و خدا را شکر میکنم که در آن روز قطرهای اشک از چشم من جاری نشد تا دل دشمن شاد بشه و این افتخار این مادر بود و من آن موقع که مادر شدم حس کردم که چطور ممکن است یک نفر سه تا بچه و دامادش را در یک روز بتواند دفن کند و بلافاصله بعد از هفتم این ها به جبهه باز گردد و کارش را ادامه دهد و خم به ابرو نیاورد و اینها چیزی نیست که ما حتی آن موقع که آنجا بودیم معنی آن را نفهمیدم و من الآن که بر میگردم و بسیاری از خاطرات آن موقع را در ذهنم مرور میکنم میبینیم که بسیاری از حماسههای روحی و عاطفی و اعتقادی که در زمان جنگ مردم آفریدند چیزهایی بود که حتی با آنچه که در زمان عاشورا نقل میشود و با آن شدت و غلظت خاص خودش متفاوت است و اینها از یک مرتبهی خاص برخوردار هستند من خاطرم هست که در اندیمشک در بیمارستان شهید کلانتری مستقر شدم و در آن شهر در یک خانه عروسی برگزار بود و تعدادی از افرادی در دو خانهی مجاور و در این عروسی شرکت کرده بودند و موشک میزدند به هردوی این خانهها و تخریب شدیدی صورت گرفت و حدود 78 کشته داد و مجروحینی هم بودند که خیلی بدحال بودند و یک مادر جوانی بود حامله که دو بچه و شوهرش را در همان موشک باران از دست داده بود و با آن مادر مصاحبه کرده که حدود 45 سال سن داشت و اولین سوالش این بود که فیلم هم میگیرید و گفتیم بله و وقتی فهمید که میخواهیم در تلویزیون پخش کنیم گفت من حرف نمیزنم گفتیم چرا؟ گفت: شما میخواهید این را در تلویزیون نشان دهید که امام خجالت بکشد و دلش به درد بیاید و امکان ندارد که صحبت کنیم. شما مقایسه کنید با حوادث عاشورایی آیا زنهای آن موقع نزد امامشان گریه و شیون نکردند این چه عظمتی بود که حاضر نشد صحبت بکند که مبادا امام بفهمد که در عروسی خواهرش دو بچه و شوهرش را از دست داده بودند و اگر من خودم نمی دیدم میگفتم مبالغه و دروغ است ولی من با چشم خود دیدم و با بسیاری از حماسه های و آثارهای بزرگ ادبی حوادث دینی قابل مقایسه نیست و این حد شعور در یک زن روستای تحصیل نکرده و نه از نظر دینی مقام علما را داشته و شاید فقط تصویری از امام را دیده باشد حتی نتوانسته یک خط از نوشته های امام را بخواند ولی ملحق شدن او چون ابوذرها همچون بلال برده ها نسبت به امام وقتش از نظر اعتقادی درونی بوده که عین یک بلال بردهی امام وقتش بوده.
این چیزها را نمیتوان تعبیر و تفسیری برای آنها گذاشت و بر میگردیم به سمت افرادی دیگری که در آن جو حضور داشتند و خاطرم هست که ما در پشت بیمارستان صحرایی خط بودیم یعنی اولین بیمارستان پشتیبانی و مجروحین را بعد از رفع کردن خطرهای اولیه به بیمارستان که ما حضور داشتیم میفرستادند و در اینجا عملهای جدی که لازم بود برایش انجام میشد و بعد از آن به وسیلهی هواپیما به شهرهای بزرگ که دارای بیمارستان های مجهز بودند برای نگهداری بعد از عمل منتقل میشدند روزی ساعت 4 الی 5 بعدازظهر بود که به ما گفتند سریع بیمارستان را تخلیه کنید فقط مریضهای خیلی بد حال را نگه دارید چون پاتک خوردیم تعداد زیادی مجروح عنقریب که بیاورند. ما تعداد زیادی مجروحها را از بخش تخلیه کردیم فقط یک مریض موجی داشتیم که خیلی بدحال بود که در اتاق او را بستیم و تاریک کردیم که بخوابد. و وقتی کار بود همه باید کار میکردند. این که او پرستار و یا دکتر مهم نبود ما با سرعت زیادی شروع به تمیز کردن بخش کردیم. تمام لباسهای مجروحیان و پوتینها و وسایل درمانی که اطراف آنها ریخته بودند در چندین کیسه بزرگ زباله ریختیم.
ناگهان یک آقای میانسال وارد بخش شدند و به من گفتند که من بیگدلی هستم.
و من گفتم الان وقت این که شما کی هستید، نیست الآن به من کمک کنید و این کیسه زبالهها را در بیابان بریزید و حرف من را اطاعت کرد و دوید و به من کمک کرد و بخش را تمیز نمود و آماده شد برای پذیرش اولین مجروح، گفتم به آن آقا شما چه کسی هستید و آن موقع همه لباس شخصی میپوشیدند هیچ آرم و علامتی نداشت که گفت من آقای دکتر بیگدلی هستم من برای مشاروه، با آن بیمار موجی آمدم که من یادم آمد که ایشان روانشناس هستند که رئیس دانشگاه تهران آقای بیگدلی که تشریف آوردند برای مداوای مریض و من کیسه زباله دست آن دادم و من عذرخواهی کردم ولی گفت که من خوشحال میشدم که بتوانم کمکی بنمایم. و بار دیگر نیز وقتی که به کردستان در بیمارستانی در خارج از سنندج اعزام شده بودیم آقای بیگدلی تقسیم وظایف نمودند که بزرگتر از همه بودند و وقتی به خودشان رسید ایشان هیچ وظیفهای برای خودشان نگذاشتند. گفتیم آقای دکتر شما به جز ریاست بر ما چه کاری را انجام میدهید البته با شوخی گفتیم. گفت: ابتدا این که مریض های موجی را ویزیت مینمایم و این دو تا فرقون برای من و آن دانشجو میباشد که ما مدیر بهداشت و نظافت در منطقه میباشیم.
و ما میدیدیم که ایشان با فرقون در اطراف کانسک ها میچرخیدند و مانند یک رُفته گر کار میکردند و تعداد 6 تا توالت و دستشویی و حمام بود که روزی 400 نفر از آنها استفاده میکردند و با آن دانشجو دستشوئیها را تمیز میکردند و به شوخی میگفتند مدیر کُل بهداشتی منطقه ولی در این حد افتادگی و انجام وظیفه و به من میگفتند دختر جان کادر درمانی همه میآیند و وظایف درمانی خود را انجام میدهند ولی کار بهداشتی را کسی انجام نمیدهد و میدانید که چقدر بهداشت در درمان بیماریها و روحیه اشان اثر دارد و من میخواهم که همهی شما مثل بچههای من و مجروحین که از خط اوّل از آن بیابان و آن محیطهای کثیفی میآیند احساس کنند به یک جای بهداشتی و یک حمام تمیز آمدند لذت ببرند و این از همان افراد سطح بالا که ما در آنجا داشتیم بر میگردیم به مبانی اعتقادی افراد یعنی استقامت آنها در انجام وظایف و تکالیف شاید ما خیلی از داستانهائی که بزرگان دین بر روی ایشان نماز میخواندند میشنیدیم به نظر ما خیلی جالب و شنیدنی میآمد که این همه توجه به مسائل دینی که در راه خدا میجنگیدند و میداند که به خاطر خدا روی آن اسب نشسته که حالا دو رکعت نمازش این وَرو آن وَرش چه میشود. و برای ما عجیب بود که این قدر مفید بودن به انجام تکالیف و وظایف یادم است که بعضی وقتها در اتاقهای عمل آنجا شاید 18 الی 19 ساعت در آنجا سر پا بود و نمیتوانست بیرون بیاید و به خصوص موقعی که مجروحین زیاد بودند که ایجاد بیمارستانهای صحرائی باعث میشد که آمار قطع دست و پا را پایین آورد و جراحیهای مهمی در بیمارستانها انجام میشد و دست و پاهائی که در این نقل و انتقالات سیاه میشد از دست میدادند نجات پیدا میکردند و آمار خیلی بزرگی جمع آوری شده بود راجب مقایسهی سالهای اول جنگ و بعدش نسبت به خدماتی که گروه پزشکی در آنجا ارائه دادند و چقدر این آمار قطع اندام و مرگ و میر را پایین آوردند.
یادم است که بعضی وقتها وقتی در اتاق عمل بودم یک خانمی به نام سلیمانی که تکنسین اتاق عمل بودند ایشان آمدند که بسیار مقاوم بود و خیلی هم کارش را خوب بلد بود و جراحان خیلی خوبی که در آنجا بودند او را میشناختند ترجیح میدادند که عملشان را با او انجام دهند بعضی وقتها که با او حرف میزدی انگار خواب بود و جواب نمیداد و بعد از پنج دقیقه بله یا خیر میگفت و بعد سوال میکرد که چه کارم داشتی و بارها من از ایشان پرسیدم که چرا شما با تأخیر جواب مرا میدهید و خیلی متواضعانه میگفت نماز میخواندم و در همان وضعیت عمل میگفتند که نماز داشتم میخواندم این باز از آدمهایی که در دوره و عصر خودشان کارهائی میکردند که ائمه و پیامبران انجام میدادند.
بعضی از افراد در دمای 54 درجهی خوزستان در بیابان و در بیمارستانهای صحرائی 18 ساعت روزه بودند.
و آنقدر آب از دست میدادند که من میدیدم این خواهران تمام لباسهایشان شوره زده است و زیر چشمانشان گود افتاده بود و گاهی اوقات مجبور بودند زبانهایشان را از دهان بیرون بیاورند و تکان دهند ولی ما هزگر ندیدیم که از این همه مشقت و سختی کارها شانه خالی کنند و حتماً واجبات را انجام میدادند و این هم بُعد دیگری از جوّ آن دوره که اصل به دینداری عملی بود و نه دینداری قلبی هر چند اونها در دینداری عملی و قلبی هر دو بودند و خدمات عملی آن ها مانع از انجام واجباتشان نمیشد.
آنجا آیهای همیشه زمزمه زبان افرادی بود و آن هم السابقون السابقون اولئک المقربون بود و واقعاً پیرو این آیه بودند و افراد میدویدند و مسابقه میدادند که کار را از دست هم در آورند و هیچ کس نبود که لحظهای کار خسته اش کند و محول بر دیگری کند و هر کس به آنجا آمده بود با خود عهد بسته بود که تا زنده است و نفس دارد کارهایی در راه خدا انجام دهند و سعی بکند که این گوی را از دست دیگران برباید این حالت خیلی جالبی بود که باعث میشد کسانی که آنجا بودند مصداق آن چیزی که حضرت علی (ع) آرزو داشت و میگفت: کاشکی یکی از افراد دشمن جزء یاران من بود یکی از آن به اندازه ده نفر شما ارزش داشت و اینها واقعاً هر کدام به اندازه صد نفر کار میکردند و با حداقل تعداد بزرگترین عملیات توسط این افراد کوشا انجام میشد.
گاهی اوقات بعد از این که عملیات تمام میشد و آمار کلی میگرفتیم خودمان باورمان نمیشد که این تعداد زیاد مجروح و عمل و سرویس که داده شده توسط تعداد محدود پرسنل انجام شده باشد و این خیلی جالب بود با این که نظم وسازماندهی وجود داشت ولی این نظم و سازمان دهی هیچ وقت مانع از انجام این کارها نمیشد بلکه در جهت پیشبرد وظایف بود و هر کسی آمده بود اینجا که کار را از دیگری بدزد و با تلاش چیز بیشتری برای خودش جمع کند
و مسائل خاصی که بازدید میشد افرادی که اهل معامله با خدا باشند کمتر دیده میشد و کمتر کسانی بود که آمده باشند آنجا که متراژ خانه اشان را در بهشت بالا ببرند، آدمهایی بودند که آدم وقتی در بطن آنها میرفت آمده بودند که از جهت جنبهی فقر خود نسبت به خدا نزدیک شوند و غِنا خدا را میخواستند به خاطر تقرب به خدا میباشد.
نه بهشت را میخواستند ونه از جهنم میترسیدند هیچ چیز مهم نبود خیلی این افراد در جامعهی بزرگ اسلامی نادر میباشند. همه آدمهائی که آنجا بودند برای خودسازی و تقرب به خدا آمده بودند.
رقابت برای پیشرفت معنوی که جنبه ی یادگیری داشت که جهشهای درونی زیادی میکردند در عرض یک ساعت در آن جو معنوی، سیر و سلوک عرفانی در افراد پدید میآمد که آن افراد چه میکردند.
من یادم است که چند سالی از جنگ گذشته بود که به صورت یک طرح اجباری برای طبیبهای متخصص مقدر شده بود که اجباراً به جبههها اعزام بشوند و پزشکهائی که برای بار اول به اجبار به جبهه آمده بودند در دفعههای بعدی نه تنها به اجبار نبود بلکه درخواست میکردند از ستاد مرکزی بهداشت و درمان که اعزام بشوند.
و یک اتفاقاتی در جلوی چشمان ما بود که خیلی مهم نبود ولی الان که نگاه میکنم می بینم که جرأت نمیکنم برای کسی به زبان بیاورم چون من را دروغگو به حسای میآورند. مگر کسانی که آنجا از دوستان بودند.
همه با هم شاهد آن صحنهها بودیم در بیمارستان توحید سنندج یک بیمار جنگ که از مغز آسیب دیده بود آورده بودند در معاینات اولیه جراح مغز و اعصاب گفتند که هیچ امیدی نیست یک قسمت از مغز آن از بین رفته است.
و این جراح مغز و اعصاب آدم بسیار محترم و کارشناسی بود و از این که نمیتوانست کاری انجام بدهد بسیار ناراحت شد و آن مجروح مغز و اعصاب را در یک اتاق گذاشتند و آن جراح یک مقدار آنتی بیوتیک برای آن بیمار تجویز نمود و برادر آن مجروح آن موقع به عنوان بهیار در خط مقدم در چادرهای صحرائی بود که وقتی مطلع شد به سرعت به بیمارستان آمد. من یادم است که آن شب در بیمارستان سنندج از صدای مناجات برادر یک لحظه قلبمان آرام نگرفت و من میگفتم که من کر شوم یا بمیرم که صدای زَجههای آن برادر را نشنوم و بر بالین این مجروح نشست و اشک میریخت و دعا میکرد و میگفت: من جواب خانوادهام را چه بدهم و این برادر حدود یک هفته از بالین برادرش تکان نخورد و گریهها کرد و بعد رفت به چادرهای خط امداد، و یک روزی ما با صدای جیغ یکی از خانمهای بخش به خودمان آمدیم که فکر کردیم این مجروح مغزی تمام کرده و دیدیم که دست و پاهایش را تکان میدهد و پزشک آمد و نگاه کرد و گفت که این مجروح که قسمتی از مغز آن رفته برگشته و بردند اتاق عمل و یک کارهائی برای آن انجام دادند. و بعد من رفتم جای دیگری و معلوم شد که این مجروح زنده مانده و ممکن که بعداً عوارضی مانند: صرع و کری داشته باشد ولی در حد یک آدم عادی برگشت و این چیزی نمیتواند باشد به غیر از معجزهی الهی و پاسخ گرفتن آن برادر از خدماتی که آن جلو به سایر مجروحین میداد و آن زجههائی که بر بالین آن مجروح میزد.
و یک وقتهائی میشد در شروع حملات و زمانی که پاتک می خوردند و برادرانی که مجروح میشدند و گاهی اوقات میشد که 72 ساعت نمیخوابیدم و هیچ کس، کس دیگری را نمیدیدید و همه کار میکردند و یک بار نزدیک به 72 ساعت نخوابیده بودم.
6 صبح که نماز صبح را خواندم می توانستم که چشمهایم را ببندم و آن راهرو را طی کنم و من میخوابیدم و ناخودآگاه وقتی به اتاق میرسیدم چشمهایم را باز می کردم ولی رفتم و کارم را انجام میدادم. و دوباره در راه برگشت این کار را انجام میدادم.
و خدا رحمت کند دکتر شهید رهنمون را که یادم است در عملیات والفجر مقدماتی یک آنقدر کار زیاد بود که هیچ کس حاضر نمیشد یک لیوان آب بخورد دکتر دوتا کارگر گرفته بودند که دو تا سینی در دست آنها بود که در این سینیها آب کمپوتهای شیرین و بیسکویت و کیک گذاشته بودند و دنبال ما که مانند یک پدری که دنبال بچهی لوس و نونور میرود، میدویدند و آن بزرگوار میگفتند که خواهش میکنم بخورید و بین افراد تقسیم میکردند و میخواستند مطمئن باشند که همه چیزی خوردند و چون ایشان بلند صحبت میکرد صدایش گرفته بود و یک بلند گو از این بلندگوهای دوره گردهای میوه فروشی داشت که جلوی دهانش میگرفت و صحبت میکرد که ما بفهمیم او چه میگوید.
که افراد در این حد کار میکردند و بعد فکر میکردند که حالا اگر به ما پاتک بزنند ملافه نداریم و حالا پتوها همه کثیف و خونی بود و خیلی جالب بود متخصص و فوق تخصص و استاد دانشگاه کارگر و .... هیچ فرقی نمیکرد یک شیفت آقایان و یک شیفت خانمها پاچههای شلوار را بالا زده و در رختشور خانهی بزرگ پتو و ملافهها را شسته و پهن کرده و بعد اتو میزدند و آماده میکردند برای پذیرش مریضهای بعدی و شبها هم از پارچه های اهدائی مردم برای بیماران ملافه درست میکردند کار، کار انجام وظیفه نبود.
و فقط یک چیزی را در نظر داشته باشیم که ما رفته بودیم به جنگ خدمتی کنیم بلکه جنگ بود که به ما خدمت کرد و حتی آدمهایی که به اجبار به جنگ میآمدند تا خدمت کنند حضور آنها ممکن بود به صورت ظاهری و صوری باشد ولی آن مجروحین هیچ وقت به حال خودشان رها نمیشدند و به نوعی خدا به کمکشان می آمد و دوستان که واقعاً برای خدمت آمده بودند مانند یک نگین درخشانی مطرح باشند و من میتوانم این را به عنوان یک نشانه بگویم که اگر هر جا و یا هر محیطی فرد میدیدید که متفاوت با افراد دیگر بود از نظر اعتقاد واقعی و مردم دوستی و فروتنی و عشق مخلوق به خالق، ایثار و شجاعت و دانش حرفهای که دارد و ایمان به خدا پیگیری کنید سرچشمهی آن را میتواند پیدا کنید و سرچشمه در اردیبهشت ماه فصلهائی که گلهای صحرائی در جنوب رشد میکنند یک گلهای ریز و کوچکی به اندازه نخود ولی در رنگهای متفاوت و قشنگ تمام دشت را پُر میکند و یک پرستاری به نام خانم کریمی بود که ایشان آمده بودند شیشههای آنتی بیوتیکهائی که مصرف شده بود را تمیز کرده بودند و بعد از این گلها درون این شیشهها میگذاشت و گل کوچک و گلدان کوچک که بالای سر هر مریضی میگذاشت و ما به او میخندیدیم و او میگفت بگذار این گلدانها باشند که وقتی مجروحین میآیند به خاطر مسخرگی این گلدانها بخندد و دلشان خوش باشد و یک پرستاری که ریاست پرستاری آن بخش را آن موقع به عهده داشت این کار را نیز انجام میداد و این باعث بهداشت و درمان نظافت و روحیه مجروحین بود. و در محیط درمانی این ویژگیهائی وجود داشت که افراد در عین سازماندهی با مدیریت قوی با حداقل تعدا بیشترین سرویس درمانی را ارائه میدادند و در نهایت ایمان و اخلاص که دریغ نکنند از کار غیر درمانی که از دست آنها بر میآید در اوقات فراغت انجام دهند و مننت را به طور کامل زیر پا له کنند و در انجام فرایض و عبادات کوتاهی نکنند و فقط یک چیزی را در نظر داشته باشند که ما رفته بودیم به جنگ و خدمتی بکنیم بلکه جنگ بود که به آنها خدمت میکرد و اگر خدمتی انجام دهند در مقابل آنچه که کسب میکنند هیچ میباشد و برای همین میباشد که هر کدام از این دوستان در هر جائی باشند مانند یک نگین درخشانی مطرح می باشند حتی آدمهائی که به اجبار میآمدند میدیدند که جنگ به آنها خدمت میکند حضور آن ها ممکن که به صورت ظاهری و صوری بود ولی آن مجروحینی هیچ وقت به حال خود رها نمیشدند بلکه به نوعی خدا به کمکشان میآید و من میتوانم این را به عنوان یک نشانه بگویم که اگر در هر جا و یا هر محیطی فردی دیدید که متفاوت با افراد دیگر بود از نظر اعتقاد واقعی و مردم دوستی و فروتنی و عشق مخلوق به خالق و ایثار و شجاعت و دانش حرفهای که دارد و ایمان به خدا پی گیری کنید و سرچشمهی آن را پیدا خواهید کرد.
سرچشمهای که از آن جنگ نشأت گرفته درست است که عزیزان ما را گرفته و گروهی را مجروح و معلول نموده است و در نهایت یک غنائمی که از آن باقی ماند غنائم انسانهای والا میباشد و انسانهائی وارسته که حاصل ریاضتها بود که هفت شهر عشق را در آن جنگ طی نمودند و آن کسانی که مراتب عرفان را عملاً طی کردند که بدون هیچ مبالغهای این گوهرهای درخشان در هر محیطی میدرخشند ممکن هیچ وقت هیچ کس مطلع نشود این افرادی که در کنارشان چه افراد وارستهای میباشند خوشبختانه و این افراد این مراحلی را که طی کردند از سوابق خود برای رسیدن به مقام و منصب استفاده نمیکنند و آن آدمهای واقعی که در مواضع عادی و معقول شایستگی دارند نه اینکه به جبهه رفتهاند و به آنها چیزی اهدا شده باشد. حال اگر در محیطهای معمولی هر گوهر درخشانی .... عرفانی دیدید یواشکی اگر به گذشته اینها سر بکشید و میبینید حاصل طی کردن مراحل عرفانی عشق در زمان جنگ است.
از من سوال شد که ارتباط من با مناطق جنگی چگونه بوده؟ من بعد از قبولی در دانشگاه به عنوان دانشجوی پزشکی و بعد به خاطر تعطیلی دانشگاه به علت انقلاب فرهنگی توسط بهداری رزمی سپاه علاقمند شدم به رفتن به این محیطها و بعد رفتم به عنوان امدادگر ساده و بعد به عنوان دانشجوی پزشکی تلاش میکردم که آنچه برای این شرایط خاص لازم است یاد بگیریم و در قالب تیمهای اضطراری در تمام عملیاتها و از سال 1360 تا پایان جنگ به عنوان پزشک یک ماه تا 45 روز هر جا که عملیات و پاتک داشت به مناطق مربوطه اعزام میشدیم.
و این افتخار را داشتم که اعزام شدم که خودم را بسازم نه این که خدمتی انجام داده باشم.
«والسلام»