چهره مردانه جنوبی و محاسن پری داشت. به نظر میآمد حدودسی و پنج، شش ساله باشد. شکمش باز شده و تمام بدنش ترکش خورده و سوراخ سوراخ شده بود و هیچ جای سالمی در بدنش دیده نمیشد. خوشبختانه ترکشی به سرش نخورده بود. او را خواباندند و جراحها و ارتوپدها عمل را شروع کردند. شکستگی نداشت. با این حال همه دکترها میگفتند که شهید میشود. اگر هم زیر عمل شهید نشود. در اثر عفونت این ترکشها از بین میرود.
ساعتها روی او کار شد. شکم را باز کردند و ترکشهای درشت را در آوردند. عمل تقریباً سه، چهار ساعت طول کشید.
وقتی به هوش آمد او را به بخش انتقال دادیم.
آخرشب سری به بخش زدم تا ببینم اعزام شده یا نه. دیدم روی تخت خوابیده و چند نفراز نیروهای سپاه دزفول هم دور و برش هستند. جلو رفتم وسلام کردم. پرسیدم: «حالتون چطوره؟»
باز هم همان جمله راتکرارکرد: «الحمد الله رب العالمین.»
صبح روز بعد دوباره به بخش رفتم. سری به او بزنم.
داخل اتاق رفتم. فرمانده روی تختش بود. دکتر اصرار داشت او منتقل شود. برانکارد آورده، بغل تختش گذاشته بودند و به او میگفتند که آمبولانس آماده است و باید اعزام شود. پرسید: «مرا کجا میخواهید ببرید؟» گفتند: «اینجا امکانات کم است، باید به اهواز منتقلتان کنیم.» گفت: «من فرمانده اینجا هستم، بچههای من توی خط هستند. بعد از این همه زحمتی که کشیدیم، من اینجا را رها کنم بروم اهواز؟ من همین جا به دنیا آمدهام، اگر قرار باشد خدا مرا نجات دهد همین جا هم میتواند مرا نجات دهد، اگر هم لیاقتش را داشته باشم و بخواهم شهید بشوم. جای دیگر هم بروم همین میشود. من اینجا را با بهترین بیمارستانها یکی میبینم. بلاخره شما هم دارید زحمت میکشید.
راوی: ایران ترابی(تکنسین بیهوشی)