نام: محمدحسین
نام خانوادگی: ایوبی
نام پدر: محمد
سن:
سازمان/نیرو:
تاریخ تولد: 1336/04/13
سمت: امدادگر
محل تولد: تهران
تاریخ اعزام:
وضعیت تاهل: مجرد
محل اعزام:
تحصیلات: فوق لیسانس
محل خدمت:
ملیت:
تاریخ شهادت: 13641125
مذهب:
محل شهادت: فاو
شغل: کارمند اداره کشاورزی
محل مزار:
محل سکونت:
قطعه/ردیف/شماره:
توي خانه همه ميخواستند محمدحسين را منصرف كنند. اما هيچكس حريفش نميشد. به مادرم گفت: "اينقدر بيتابي نكن، مادر. بخند تا بتونم برم." مادرم كه طاقتش سرآمده بود با صدايي گرفته جواب داد: "آخه چطور بيتاب نباشم؟ چطور طاقت بيارم دوري تو رو كه شب و روز عمرم با تو بوده. لااقل قول بده كه زود برميگردي." - "چشم، شما هم قول بدين از خونه بيرون نياين." - "باشه جونم. بذار تا آخرين لحظه كه ميري ببينمت." - "قسمتون ميدم كه از خونه بيرون نياين. خوبيت نداره." مادرم رو به من كرد و گفت: "تو كه خواهرشي يه چيزي بگو. شايد منصرف بشه." صحبتهاي من هم اثري نداشت. انگار هر چه بيشتر درخواست ميكرديم كمتر به نتيجه ميرسيديم. از نگاههاي جدي و شور و شوق وصفنشدني او، فهميديم كه تصميمش را گرفته و براي جبهه رفتن مصممتر از اين حرفهاست. ديگر قانع شديم كه حرفي نزنيم. محمدحسين به سرعت رفت و درِ خانه را پشتِ سرش بست. به او قول داده بوديم ولي طاقت نياورديم و رفتيم بيرون. فرشتهوار بال زده و رفته بود. وقتي زندگي بيست و هشت سالهاش را دقيقتر مرور ميكنم و لايههاي دروني روابط اجتماعي محمدحسين را عميقتر مي ...
« گمان مبريد آنان كه در راه حق كشته ميشوند مردهاند. آنان زندهاند و در پيش خدا روزي دارند.» (سورهي آلعمران آيهي 169) به نام خدا در هم كوبندهي ستمگران و پاسدار حرمت خون شهيدان و با درود بيكران به شهيدان و گلگونكفنان راه حق و آرزوي طول عمر براي امام امت. ... وصيتنامهي خود را بدين مضمون مينگارم. اولاً از فاميل و آشنايان و دوستان از براي من حلاليت بطلبيد. پدر و مادر گرامي از شما ميخواهم كه مرا ببخشيد و مرا حلال كنيد. مواظب بچهها باشيد تا صحيح تربيت شوند. اميدوارم همهي خانواده مرا حلال نموده و مرا ببخشند. لذا از شما خواهشمندم در شهادت من شيون و زاري ننماييد و صبر و تحمل نماييد.