نام: سیدیحیی
نام خانوادگی: بحرانی قیری
نام پدر: سيدهاشم
سن:
سازمان/نیرو: نامشخص
تاریخ تولد: 1335/09/15
سمت: پزشك
محل تولد: قير فارس
تاریخ اعزام:
وضعیت تاهل: مجرد
محل اعزام:
تحصیلات: بیسواد
محل خدمت:
ملیت:
تاریخ شهادت: 13610220
مذهب:
محل شهادت: خرمشهر
شغل:
محل مزار:
محل سکونت:
قطعه/ردیف/شماره:
اكنون كه آخرين ساعات زندگيام را ميگذرانم به اين فكر افتادم كه چند كلامي با خانوادهي خود صحبت كنم. زيرا امكان داردكه ديگر نتوانم آنها را به هيچ صورت ببينم. پدر جان! مادر جان! هر چند ميدانم كه بعداز رفتن من، غمي بزرگ بر دوش شما خواهد بود و حتي ممكن است كينهها در دل راه دهيد. در هر صورت از شما تقاضا دارم كه هرگز براي من گريه نكنيد. زيرا گريه كردن شما روح مرا عذاب خواهد داد و دشمنان اسلام را خوشحال خواهدكرد. در حال حاضر كه تمام نوكرصفتان امريكايي عليه انقلاب توطئه ميچينند و ميخواهند مكتبمان را از بين ببرند، من و ديگر برادران مجبورم كه در برابر تمامي اينها با عزمي راسخ و استوار بايستيم و نگذاريم به اين ملت محروم و مستضعف صدمه وارد كنند و تا آخرين قطرهي خون خود، با آنها خواهيم جنگيد و اين را بدانيد كه اگر من حتي فشنگ اسلحهام تمام بشود، باز هم اهل تسليم نيستم. زيرا در تاريخ، از زمان پيامبر (صلي الله عليه و آله) تا به حال كه 1400 سال ميگذرد، در جنگهاي حق و باطل، جوانمرديها و رشادتهاي زيادي شده كه من اگر خودم را با آنها بسنجم، صفر خواهم بود و هرگز نميتوانم خودم را در برابر آنها مجسم كنم. در هر حال من مي روم كه تا چندين ساعت ديگر خاطرهي تمام شهداي جبهههاي جنگ را گرامي بدارم. بدون اين كه كوچكترين ترس و واهمهاي به دل راه دهم. تا قلب دشمن پيش خواهم رفت و تا جايي كه جان در بدن دارم، با دشمن اسلام خواهم جنگيد تا شايد بتوانم با شهيد شدنم، نهال انقلاب را آبياري كنم. پدر جان! مادر جان! سخنم با شماست. اين را بدانيد كه پسر شما بدون جهت شهيد نخواهد شد و اين را بدانيدكه تا گور دهها تن از صداميان را نكنم، هرگز كشته نخواهم شد. پدر جان! مادر جان! نميدانيد كه چه قدر شما را دوست دارم و با اين كه اين قدر به شما علاقه دارم، باز شما را تنها گذاشتهام.هدف من اين بوده است كه اهداف انقلاب برايم مشخص باشد و از آن زمان تا به حال به دنبالش ميروم تا بتوانم به لقاء الله برسم. پدر جان! مادر جان! همان طور كه ميدانيد من از مال دنيا چيزي ندارم. زيرا من تاكنون محصل بودهام و فقط تابستانها با كاركردن ميتوانستم مخارج تحصيلم را فراهم كنم و به جبهه بيايم و برادران خود را ياري كنم. پدر و مادر عزيزم از شما تقاضا دارم كه اگر شهيد شدم و جسدم به دست شما رسيد، حتماً مرا در بهشت رضاي شهر خودمان مشهد، در قسمت شهدا دفن كنيد. در ضمن تا ميتوانيد برايم مراسم برگزار نكنيد و اگر مراسمي گرفتيد، خيلي ساده و بيآلايش باشد. حال چند سخني با خواهرم دارم. خواهر عزيز! بعد از مرگ من تو رسالت بزرگي را به دوش خواهي داشت. بعد از من تو بايد راه مرا ادامه بدهي. زيرا در خانواده، كسي ديگري را نميبينم كه بتواند پاي در اين راه پرخطر بنهد. خواهرم، هرگز نگذاري كه ديگران براي من تبليغ كنند. زيرا من دوست دارم كه گمنام باشم. خواهرم! تو بايد زينب وار در جامعه به اين ملت محروم كمك كني. هر چند كه خود از خانوادههاي مستضعف هستي. به هر حال از تو ميخواهم بعد از تمام شدن درست، حتماً معلم شوي. آن هم يك معلم خوب كه بتواند نوجوانان را به سوي الله به حركت درآورد. هر چند كه ميدانم تو استعداد فراواني داري و ميتواني به درجات بالاي علم و دانش برسي.