logo

شــهــدای امدادگر

شهدای امدادگر

نام: سیدفخرالدین

نام خانوادگی: حسینی

نام پدر: تراب

سن:

سازمان/نیرو:

تاریخ تولد: 1339/01/02

سمت: امدادگر

محل تولد: كينه ورس

تاریخ اعزام:

وضعیت تاهل: متاهل

محل اعزام:

تحصیلات: راهنمایی

محل خدمت:

ملیت:

تاریخ شهادت: 13650210

مذهب:

محل شهادت: فاو

شغل: کارمند

محل مزار:

محل سکونت:

قطعه/ردیف/شماره:

بهمن ماه سال 1364، موقع اعزام به جبهه بود. همه نيروها در حسينيه پاسداران شهر ابهر جمع شده بودند. سيد‏فخرالدين هم يکي از اعزامي‏ها بود. کم‏کم وقت خداحافظي رسيد. مادرم پرسيد: " فخرالدين جان، انشاء‏الله کي بر‏مي‏گردي؟" برادرم با اطمينان گفت: "من بر‏نمي‏گردم. مرا مي‏آورند." مادر، که توقع شنيدن اين جملات را نداشت، به گريه افتاد. فخرالدين ادامه داد: "مگر نمي‏خواهي در آن دنيا شفاعتت کنم؟" برادرم از زير قرآن رد شد و به جبهه رفت. چند ماه بعد، پيکر پاکش را، همانطور که گفته بود، آوردند. آزارش به کسي نمي‏رسيد. صبور و متين و البته باهوش. متولد روستاي کينه‏ورس ابهر، تربيت شده در خانه‌اي كه داراي حُسن شهرت و اهل فضل بود. کودکيش در روستا و در مکتب‌خانه به همراه آموزش قرآن سپري شد. آيات خدا را زمزمه و حفظ مي‏کرد تا دلِ پُر تپش‌اش را آرامش دهد که بعد با آنها براي خود توشه‏اي سازد و اين توشه را راهي سفر آخرت گرداند. در مکتب‌خانه، با آيات جهاد، شهادت، تقوي، ايمان، ايثار، اخلاص، عمل صالح و خيلي مفاهيم ديگر آشنا شد. پدرش به ياد مي‏آورد که اولين فرزندش موقع اذان، به پشت‏ بام خانه مي‏رفت و اذان مي‏گفت ...

بسمه تعالي به حضور پدر عزيز و ارجمندم سلام عرض سلام و آرزوي موفقيت براي شما و پيروزي رزمندگان جبهه‌ي حق عليه باطل و آرزوي طول عمر براي رهبر كبير انقلاب اسلامي، حضرت امام خميني. اگر جوياي حال ما باشيد الحمدالله سلامتي كه يكي از بزرگترين نعمتهاي الهي است شامل حال ما مي‌باشد و اميد است از طرف ما هيچ ناراحتي نداشته باشيد. جاي ما خيلي خوب است و هميشه با رزمندگان در سنگرها مشغول نيايش با خداوند خويش هستيم زيرا همانطور كه خود بهتر از ما مي‌دانيد، جبهه يك دانشگاهي است كه دل هر رزمنده‌اي را تكان مي‌دهد. نوجواناني 14 ساله و پيرمرداني70 ساله هستند كه با روحيه‌هايي واقعاً حسيني كه انسان را به حيرت وا مي‌دارند. نوجواني 14‌ساله كه در دعاهاي خود چنان اعتراف به تقصير مي‌كند و از خداوند طلب عفو گناهان مي‌كند كه واقعاً آدم متعجب مي‌ماند. خلاصه وقت گرانبهاي شما را نمي‌گيرم. تا آن اندازه مي‌توانم بگويم كه اين زبان‌ها و اين مغزها گوياي عمل‌هاي آنان نيست. در خاتمه سلام گرم و صميمي مرا از راههاي دور به مادربزرگ و مادر عزيزم و به عمه‌ها و عموي عزيز با خانواده و به برادران و خواهران و بابابزرگ و مادربزرگ و دايي با خانواده و به همه‌ي دوستان و آشنايان يك به يك برسانيد. يادم رفته بود بگويم كه قرار است ما را به خط مقدم جبهه ببرند ولي هنوز نبردند و معلوم نيست كي ببرند. هنوز در گردان امام رضا (عليه‌السلام) قسمت بهداري جزء لشكر عاشورا هستيم. والسلام 5/12/1364