Page 12 - Untitled
P. 12

‫دکتری که بــرای کمک به بیمــاران کرونایی به‬                    ‫هروقتکهابرازنگرانیمیکردمبهمندلگرمی‬                       ‫نشریه فرهنگی ترویجی بهداری رزمی دفاع مقدس و مقاومت‬
   ‫آی‪.‬ســی‪.‬یو میرفت حالا خودش روی یکی از‬                          ‫میداد که نگران هیچ چیزی نباش! فقط مراقب‬
                                                                                                                           ‫‪10‬‬
                      ‫همان تختها خوابیده بود‬                                             ‫خودت و پسرها باش!‬

‫بیآنکه چیزی بگوید برخاست و به اتاق خواب رفت و در را به‬         ‫و زندگیشــان صرف ًا به دستگاه اکســیژنی بند بود که به آنها‬
‫روی خودش قفل کرد‪ .‬متعجب به در بســته خیره ماندم‪ .‬بعد‬           ‫وصل بود‪ .‬همهجا بوی مرگ گرفته بود‪ .‬بیمارهایی که تا یکی‬
                                                               ‫دو ساعت قبل زنده بودند‪ ،‬با وجود تلاشهای کادر پزشکی‪،‬‬
                 ‫به طرف در رفتم و چند ضربه به آن زدم‪.‬‬          ‫دیگر ریههایشــان برای نفس کشــیدن آنها را یاری نمیکرد و‬
          ‫ـ اصغر جان‪ ،‬حرف بدی زدم؟ ناراحت شدی؟‬
                                                                                ‫برای همیشه با زندگی وداع میکردند‪...‬‬
                          ‫صدایش را از پشت در شنیدم‪:‬‬            ‫اصغر که مســئولیت بخش فیزیوتراپی بیمارستان را بر عهده‬
‫‪ +‬نه‪ ،‬خانومم‪ .‬از تو ناراحت نیســتم فکر کنم کرونا گرفته‬         ‫داشت‪ ،‬پا به پای سایر افراد کادر درمان برای بیماران کرونایی‬
                                                               ‫از جانــش مایه میگذاشــت‪ .‬به آی‪.‬ســی‪.‬یو میرفت و برای‬
                                             ‫باشم‪...‬‬           ‫بیمارانی که ریههایشان درگیر شده بود‪ ،‬فیزیوتراپی تنفسی و‬
                  ‫ـ تازه میخواستم با هم شام بخوریم‪.‬‬            ‫قفسهی سینه انجام میداد‪ .‬خطرناکترین کار اصغر آنجا بود‬
‫‪ +‬گلــم‪ ،‬هرچی میخوای بیــاری باید بزاری پشــت در و‬             ‫که به آنها تنفسهای صحیح را آموزش میداد‪ .‬همکارهایش‬
‫خودت از اتاق فاصله بگیری‪ .‬هیچ کدام از پسرها رو نذار‬            ‫برایــم تعریــف میکردنــد کــه حتــی در اوج خســتگی و در‬
                                                               ‫ســاعتهای پایانــی روز که فعالیتهایش به اوج میرســید‪،‬‬
                                    ‫بیان نزدیک اتاق‪.‬‬           ‫هرگز کســی ندیده بود که رفتارش بــا بیمار تغییر کند‪ .‬حتی‬
‫بعد از آن صدایش را شنیدم که داشت تلفنی با کسی مشورت‬            ‫در آن موقعیت هم لحنش با همه صبورانه و مهربان بود‪ .‬یکی‬
‫میکرد‪ .‬از صحبت کردنش متوجه شــدم که در حال صحبت‬                ‫از روزها که فعالیت بیوقفه حســابی او را خســته کرده بود‪،‬‬
‫کردن با یکی از دکترهای بیمارستان است‪ .‬علایمش را برای‬           ‫به اتاقی رفت کــه چند بیمار کرونایی در آن بســتری بودند‪.‬‬
‫او توضیــح داد و تلفن را که قطع کرد‪ ،‬من را صدا زد‪ .‬با عجله‬     ‫کنار هر تختی که میایســتاد اول بیمار را فیزیوتراپی تنفسی‬
                                                               ‫میکرد و بعد سعی میکرد به بیمار کمک کند تا طوری سرفه‬
                       ‫خودم را به پشت در اتاق رساندم‪.‬‬          ‫کند کــه در بهبود ریههایش که درگیر شــده بود تأثیر مثبتی‬
                                             ‫ـ جانم؟‬           ‫بگذارد‪ .‬اگر مجبور میشد برای بیماری بیشتر از توانش وقت‬
                                                               ‫بگذارد‪ ،‬هرگز خم به ابرو نمیآورد و برعکس طوری با او رفتار‬
‫‪ +‬حدسم درست از آب دراومد‪ .‬من به کرونا مبتلا شدم‪.‬‬               ‫میکرد که انگار تازه اول صبح هســت و تازه کارش را شــروع‬
‫از شنیدن اسم کرونا انگار دنیا روی سرم آوار شد‪ .‬قلبم طوری‬
‫با شدت شروع به تپیدن کرد که چیزی نمانده بود از قفسهی‬                                                     ‫کرده است‪.‬‬
‫ســینهام بیرون بزند‪ .‬از همان چیزی که میترسیدم‪ ،‬به سرم‬          ‫همیشه خستگی اش را برای خودش نگه میداشت و نشاط و‬
‫آمده بــود‪ .‬تنها تکیهگاهــم در زندگی به بیمــاری خطرناکی‬       ‫شادابیاش برای دیگران بود‪ .‬یکی از شبها که به خانه آمد‪،‬‬
‫مبتلا شــده بود‪ .‬کسی که به عشــق او نزدیک به سی سال از‬         ‫پســرها خواب بودند بعد از آنکه دســت و صورتش را شست‪،‬‬
‫خانوادهام دور بودم‪ ،‬حالا میخواســت مــن را تنها بگذارد؟‬        ‫مثل همیشه یک استکان چای ریختم و مقابلش گذاشتم‪ .‬با‬
‫حتــی تصورش هم بــرای من محال بود‪ .‬گاهــی خیلی برای‬            ‫قدردانی نگاهی به من انداخت‪ .‬با یک لبخند ملایم جوابش‬
‫دیدنــش بیقراری میکردم‪ .‬اما هرچه بــه او اصرار میکردم‬
‫کــه در را باز کند و اجازه بدهد برای چنــد دقیقه او را ببینم‪،‬‬     ‫را دادم‪ ،‬لبخندی که پشت آن یک دنیا نگرانی نهفته بود‪.‬‬
‫قبــول نمیکرد‪ .‬پشــت در اتــاق مینشســتم و تــا دیروقت‬         ‫ـ اصغــر جان خیلــی مراقب خودت بــاش‪ .‬دلم میخواد‬
‫اشــکهایم ســرازیر بود‪ .‬اشــکهایی که از اصغر و پسرهایم‬
‫پنهــان بود‪ .‬آن یــک هفته که در قرنطینه بود‪ ،‬برایش ســوپ‬                            ‫همیشه سایهات بالای سرم باشه‪.‬‬
‫درســت میکردم و آبمیوههای مختلف را میگرفتم و پشــت‬             ‫‪ +‬خانومــم‪ ،‬من همهی نکات بهداشــتی را رعایت کردم‪،‬‬
‫در اتاقــش میگذاشــتم‪ .‬خیلی به ایــن در و آن در میزدم تا‬
‫بلکه نشــانههایی از بهبودی را در وجــودش حس کنم‪ ،‬ولی‬                        ‫هرچی خواست خدا باشه‪ ،‬همون میشه‪.‬‬
‫افســوس‪ ،‬وقتی غذایش نیمخــورده یا دســتنخورده باقی‬             ‫دســتم را روی دســتش گذاشــتم‪ .‬دســتش داغ و نگاهــش‬
‫میماند‪ ،‬غمی روی دلم خیمه میزد و امانم را میبرید‪ .‬طعم‬           ‫بیرمــق بود‪ .‬در فکر فرو رفته بود‪ .‬مثل شــبهای دیگر برایم‬

                ‫گس دوری چیزی نمانده بود خفهام کند‪.‬‬                                  ‫صحبت نمیکرد‪ .‬دستش را فشردم‪.‬‬
‫با امیدی که داشــتم خودم را ســراپا نگه داشــته بــودم تا آن‬                        ‫ـ عزیزم چرا اینقدر دستت داغه؟‬
‫شب لعنتی که با شــنیدن صدای اصغر حس کردم که همان‬
   7   8   9   10   11   12   13   14   15   16   17