Page 14 - Untitled
P. 14
همهجا بوی مرگ گرفته بود .بیمارهایی که تا یکی کورسوی امید هم در وجود من سوسوهای آخرش را میزند. نشریه فرهنگی ترویجی بهداری رزمی دفاع مقدس و مقاومت
دو ســاعت قبل زنده بودند ،با وجود تلاشهای زانوهایم سســت شده بود و نمیتوانســت وزن بدنم را تحمل
کادر پزشــکی ،دیگر ریههایشــان بــرای نفس کند .به دیوار تکیه دادم و پشت در روی زمین نشستم .همان 12
کشــیدن آنها را یاری نمیکرد و برای همیشه با طور که در خاطراتم غرق شــده بودم ،با بههمخوردن در اتاق
خواب به خودم آمدم و به زمان حال برگشــتم .محمدحسین
زندگی وداع میکردند بود که با چشــمهای پفکرده و متعجب از اتاق خواب بیرون
آمــده و به من خیره شــدهبود .شــانههایم را بــالا انداختم و
ـ اصغر جــان من تحملش را ندارم .برگرد .بار غم تو کمرم درحالیکه سعی میکردم بغضم را از او پنهان کنم ،لبخندی
را شکست ...برگرد. زدم و گفتم خوابم نبرد .محمدحســین ســرش را به نشانهی
تأســف تکان داد و رفــت .منتظر بودم او از خانــه بیرون برود
با دســتمالی قطرههای اشک را از روی قاب پاک کردم و سر تا من با بیمارســتان تماس بگیرم .پســرم صبحانه آماده کرد
جایش گذاشــتم .بعد به طــرف کتابخانه رفتــم و کتابهای و به من اصرار میکرد که صبحانه بخورم ،اما نمیتوانســتم.
همسرم را با دستمال گردگیری کردم و مرتب کنار هم چیدم. بدون اصغر از گلویم پایین نمیرفت .محمدحسین که رفت با
از اینکه بعد از گذشــت این همه وقت بالاخره دســتودلم به بیمارستان تماس گرفتم .وقتی از یکی از همکارانش شنیدم
کار میرفت ،احســاس خوبی داشتم و خدا را شکر میگفتم. که همه چیز خوب پیش میرود و ســطح اکسیژن خونش بالا
خانه را که حســابی برق انداختم ،کمی به خودم اســتراحت آمده ،انگار تمام دنیا را یکجا به من بخشــیدند .تلفن را قطع
دادم .بــا خــودم فکر میکــردم که اصغــر چنــد روز دیگر از کردم و با اشــتیاق مشــغول انجام دادن کارهای خانه شدم.
بیمارستان مرخص میشــود؟ مثل کودکی که بیتاب دیدن
قند توی دلم آب میشد.
مادرش باشد ،بیتاب دیدن او بودم. دکتری که بــرای کمک به بیمــاران کرونایی به آی.ســی.یو
بعد از دو هفته بستری بودن در بیمارستان ،روز بیست و سوم میرفت حالا خــودش روی یکی از همــان تختها خوابیده
مرداد ماه ســال نود و نه ،در حالی که انتظار داشتیم بهزودی بود .اصغر به من یاد داده بود که حتی در بدترین شــرایط هم
اصغر را از آی.ســی.یو به بخــش منتقل کننــد ،یکباره ورق روحیهام را نبازم .خیلی سعی میکردم با یادآوری حرفهای
برگشت و هنگامی که پزشــکها برای دیدن او به آی.سی.یو او خــودم را آرام کنــم اما بیفایــده بود مدام زیــر لب زمزمه
میروند متوجه میشــوند کــه الکترولیتهای خونش به هم
ریختــه و کلیههایش از کار افتاده و ســطح اکســیژن خونش میکردم
خیلی پایین آمده اســت .برای تنفس دستگاه ونتیلاتور لازم یعنی میشه اصغر دوباره برگرده؟!
میشود .خیلی سریع کادر پزشکی را خبر میکنند .آنها برای خانه را حســابی جارو برقی کشــیدم ،دســتمالی برداشتم و
احیای ریههای او هر کاری که از دستشان برآمد انجام دادند. مشغول گردگیری خانه شدم .اول به طرف قاب عکس اصغر
عصر همان روز کتابی را از قفســه برداشتم و مشغول مطالعه رفتم و آن را از روی دیوار برداشــتم و به آن خیره شــدم .هنوز
شــدم .برای دقایقــی از فکر و خیالهــای جورواجوری که از مثــل دوران نوجوانی که عاشــق هم بودیــم ،نگاهش دلم را
دیشــب به مغزم هجوم آورده بود خلاص شده بودم .خودم را میلرزانــد .در همان حیــن یک لحظه تــن بیرمقش مقابل
غرق در مطالب کتاب کرده بودم که ناگهان صدای زنگ تلفن چشمهایم نقش بســت که روی تخت بیمارستان افتاده بود.
را شــنیدم .احساسی توأم با دلشوره و اشتیاق همهی وجودم دلم ریش شــد .انگار به قلبم چنگ میزدنــد و تکهتکه آن را
را گرفت .کتاب به دســت به طرف تلفن رفتم و با عجله برش از وجــودم جــدا میکردند .با خــودم فکر کردم حــالا که از
بیمارســتان به مــن خبر دادند که حالش رو به بهبود اســت،
داشتم. پــس چرا اینقدر نگرانم؟! خودم هم دلیل آن حس و حالم را
ـ بله؟
+سلام خانم. نمیدانستم.
ـ سلام .بفرمایید؟ قاب عکس همســرم را روی قلبم گذاشــتم و ســعی کردم به
+ببخشید شما با سرهنگ دکتر اصغر عیسیآبادی چه خودم بقبولانــم که بهزودی اصغر به خانه برمیگردد و دوباره
نسبتی دارید؟ روزهای خوبمان تکرار میشــود .بعد از دقایقی قاب عکس
ـ همسرش هستم چطور مگه؟ را از روی قلبم برداشــتم و دوباره به چشمهای او خیره شدم.
کمی سکوت کرد و جواب داد: بیاختیار اشــکم میجوشید و قطرههای آن روی قاب عکس
+تسلیت میگم...
میچکید.