Page 65 - Untitled
P. 65

‫ســومین فرزند حاج احمد و حاجیــه خانم در آخرین روزهای اول مســئول دارویی و تجهیــزات بهداری ســپاه کرج و بعد‬

                                              ‫تابســتان‪ ١٣٣٠‬در روســتای بیلقان بــه دنیا آمــد‪ .‬نامش را فرمانده بهداری سپاه کرج شــده بود‪ .‬تمام دوستانش که از‬

                                              ‫از قــرآن گرفتند و به گوشــهی آن نوشــتند‪ :‬مجید کلانتری ابتدای تشــکیل ســپاه کرج با او بودند‪ ،‬پر کشیده بودند و او‬

                                              ‫شــهریور ســال ‪ .١٣٣٠‬دنیای کودکیاش بــه هوای کودکی مانده بود و تنهاییاش‪ .‬آرزوی شهادت‪ ،‬شاهبیت مداحیها و‬

                                              ‫گذشــت‪ ،‬به نوجوانی که رســید انگار آخر داســتان زندگی را نوحهخوانیهایش بود‪ .‬خواستهاش شهادت بود‪ .‬دست آخر‬

                                              ‫میدانست‪ ،‬هم مرامش متفاوت شــد‪ ،‬هم نگاهش‪ .‬دختران در روز ‪ ٣٠‬بهمن ماه ســال ‪ ١٣٦٦‬در عملیات بیت المقدس‬

                                              ‫همسنوســالش میگفتند‪ :‬به مــا که میرســید نگاهش به ‪ ،٢‬در ماووت عراق به شــهادت رسید‪ .‬در وصیتنامهای که به‬

                                              ‫زمین میافتاد و آرام از کنار ما میگذشت‪ .‬صدای خوب ارث یادگار گذاشــت نوشت‪ :‬پسر عزیزم‪ ،‬حســین‪ ،‬یادت نرود که‬

                                              ‫خانوادگیشــان بود‪ ،‬تمام دســتگاههای آوازی را فراگرفت و زندگــی در میان مردگان متحرک خود نیز مردگی اســت‪ .‬من‬

                                              ‫میروم که خونم را در پای درخت‬                                                ‫همان ایــام بود که صدای قرآن‬

                                              ‫انقلاب بریــزم و بدان کســی که‬                                              ‫خواندنش را شنیدند و گفتند‪:‬‬

                                              ‫دارای نفــس مطمئنــه شــد و در‬                                              ‫این جــوان با دیگــران متفاوت‬

                                              ‫همه حال با حضــرت باریتعالی‬                                                 ‫است‪.‬‬

                                              ‫به صحبت نشســت‪ ،‬زشت است‬                                                     ‫تحصیــلات ابتدایــیاش را‬

                                              ‫که در بستر بمیرد‪.‬‬                                                           ‫در روســتای بیلقــان گذرانــد‬

                                                                                                                          ‫و راهنمایــی و متوســطه را در‬

                                              ‫مرام شهید کلانتری‬                                                           ‫شهرســتان کرج‪ ،‬در دبیرستان‬

                                              ‫متواضع و فروتن بود‪ .‬با والدینش‬                                              ‫فارابی و رشــتهی طبیعی ادامه‬

                                              ‫و خواهــران و برادران و همســر و‬                                            ‫داد و در ســال ‪ 1354‬پــس از‬

                                              ‫فرزندانش و دوســتداران انقلاب‬                                               ‫گرفتن دیپلم طبیعی به خدمت‬

                                              ‫وداقییـراـنق اصمامنـیـمتیداور بگــشوــدا‪،‬دهخروصبوودص ًا‪.‬‬                    ‫ســربازی در ارتش اعزام شــد‪.‬‬
                                                                                                                          ‫دههی ‪ ٥٠‬بود که ســرباز شد‪،‬‬

                                              ‫در حفظ اســرار نظامــی‪ .‬مناعت‬                                               ‫نــام آیتالله خمینی را شــنید‬

                                              ‫طبــع داشــت و دســتگیر مــردم‬                                              ‫و دل داد‪ .‬هــر چه به ســال ‪٥٧‬‬

                                              ‫بیبضاعــت و محروم بــود‪ .‬برای‬                                               ‫نزدیکتر میشد فعالیتهایش‬

                                              ‫رضــای معبــودش کار میکــرد و‬                                               ‫بــالا میگرفــت‪ ،‬شــرکت در‬

                                              ‫در مشــکلات صبــر و اســتقامت‬                                               ‫تظاهــرات‪ ،‬ســاختن مــواد‬

                                              ‫داشــت‪ .‬به وفای به عهــد و نظم‬                                              ‫منفجرهی دستســاز و فرار از‬

                                              ‫و انضبــاط چه در خانــه و چه در‬                                             ‫دست ســاواک کار همیشهاش‬

‫شماره پیاپی ‪ /12‬سال ‪ /7‬شماره ‪ /1‬تابستان ‪1403‬‬  ‫برزعرایگتتر‪،‬مخیکصرود‪.‬صاًا پحتدررامو‬  ‫مقید بود‪ .‬حلال و حــرام را‬  ‫محــل کار‬  ‫بــود‪ .‬انقلاب پیروز شــد‪ ،‬ولی هنوز تازه اول راه بود‪ .‬شــرکت‬
                                                                                   ‫دیگران و ادب و احترام بــه‬  ‫بــه حقوق‬  ‫در جلســات مناظره بــا مجاهدین خلق‪ ،‬جهاد کشــاورزی و‬

                                              ‫فعالیتهای دینی او ادامه داشت تا موعد تشکیل سپاه شد و مادر خودش و همســرش برای او اهمیت داشت‪ .‬شجاعت و‬

                                              ‫او از نفرات اولیهی ســپاه کرج شد‪ .‬در سال ‪ ٥٩‬به پای سفره شهامتش برابر دشمنان اسلام و عشق و علاقهاش به مناجات‬

                                              ‫عقد نشست‪ .‬زندگی جدیدش با آژیر جنگ آغاز شد‪ ،‬عروسش با خــدا و تلاوت قرآن‪ ،‬ارادت به ائمــهی اطهار و ولایت فقیه‪،‬‬

                                              ‫را تنها گذاشت و به جبهه رفت‪ .‬عملیات پشت عملیات‪ ،‬زخم بــرای او پلی برای وصل به درگاه الهی ایجاد کرد تا از بهترین‬

                                              ‫روی زخــم‪ ،‬بین هر آمــدن و رفتن چند مــاه فاصله بود‪ .‬یک راه‪ ،‬یعنی شــهادت‪ ،‬به مقصد و هدف نهاییاش دســت پیدا‬

                                                                                                               ‫نوبت وقتی برگشت‪ ،‬دختر ششماههاش را نشناخت ولی باز کند‪.‬‬

                                                                                                                          ‫رفت‪ .‬جنگ تمام زندگی او و همرزمانش شده بود‪ ،‬همرزمانی‬

                                                                                   ‫که یکییکی میرفتند و داغ نبودنشــان بر دلش مینشست‪ .‬چهرهی شهید در آینهی نزدیکان‬

                                                                                                        ‫ســال ‪ ٦٥‬دو فرزند داشــت و پس از راهاندازی بهداری سپاه همسر شهید‬

‫ناحیــه کرج‪ ،‬با طــی دورهی تخصصی دارویــی و تجهیزات‪ ،‬به حقالناس و حقوق دیگران خیلی حساســیت داشت‪ .‬یک ‪63‬‬
   60   61   62   63   64   65   66   67   68   69   70