Page 24 - Untitled
P. 24

‫عبدالعلــی صفری مورد اصابت بمب خوشــهای قرار گرفت و‬         ‫دشمن قرار میگرفت‪ ،‬همهی مجروحین به بیمارستان پایگاه‬          ‫نشریه فرهنگی ترویجی بهداری رزمی دفاع مقدس و مقاومت‬
‫مجروح شــد‪ .‬مجروح به بیمارستان افشار دزفول منتقل شد‪.‬‬        ‫هوایی اعزام میشدند‪ .‬در بمباران هفت‪-‬تپه و کارخانه قند‪،‬‬
‫چند جــراح اعزامی نیز در آنجا حضور داشــتند‪ .‬عکسها را‬       ‫صدهــا خانواده فرزندان مجروح خود را روی دســت گرفته و‬       ‫‪22‬‬
‫دیدند و جســم خارجــی موجــود در بدن مجــروح را «بمب‬        ‫با پای برهنــه‪ ،‬گریان و نالان بدون اینکه به اورژانس مراجعه‬
‫خوشهای عملنکرده» تشــخیص دادند‪ .‬بیمارستان تخلیه و‬           ‫کننــد‪ ،‬به اتاق عمل هجوم آوردند‪ .‬در یک صحنه‪ ،‬خانوادهها‬
‫صدها مجروح به خیابانهای اطراف منتقل شــدند‪ .‬پزشکان‬          ‫فرزندان مجروح خود را به داخل اتاق عمل پرتاب میکردند و‬

                        ‫و پرستاران از مجروح دور شدند‪.‬‬                    ‫صحنههای رقتباری را به وجود میآوردند‪».‬‬
‫همه جراحان یکباره از انجام عمل سرباز زدند میگفتند برای‬      ‫صدها مجروح جنگی در این بیمارســتان توسط ایشان تحت‬
‫این عمل‪ ،‬باید جراح نظامی بیاید‪ .‬بنابراین دکتر ناصر تابش‪،‬‬    ‫عمــل جراحی قرار گرفتند‪ .‬یک بــار در هنگام عمل جراحی‬
‫پزشــک پایور نیــروی هوایــی‪ ،‬را احضار کردنــد‪ .‬دکتر تابش‬   ‫ناگهان بیمارســتان هدف بمباران قرار گرفت و بلندگو اعلام‬
‫بلافاصله لباس اتاق عمل پوشــید‬
‫و وارد اتاق عمل شد‪ ،‬اما چه کسی‬                                                         ‫کرد که کارکنان بیمارســتان‬
‫باید با دکتر دســت میشست و او‬                                                          ‫بــه ســنگر گروهــی برونــد‪.‬‬
‫را در انجام عمل جراحی همراهی‬                                                           ‫عدهای از کارکنان به پناهگاه‬
‫میکــرد؟ هیچکس حاضــر نبود‬                                                             ‫رفتنــد‪ ،‬امــا دکتــر تابــش‪،‬‬
‫در این عمل خطرنــاک پیشقدم‬                                                             ‫آقــای معمارپور‪ ،‬سرپرســت‬
‫شــود‪ .‬بالاخــره بهمــن بلنــده‪،‬‬                                                       ‫اتاق عمل‪ ،‬خانــم بنیادیان‪،‬‬
‫دستیار اتاق عمل‪ ،‬از راه رسید و به‬                                                      ‫آقای بهرامــی‪ ،‬آقای آهوئی‪،‬‬
‫محض اینکه از موضوع باخبر شد‪،‬‬                                                           ‫تکنســین بیهوشــی‪ ،‬و‬
‫آمادگیاش را اعلام کرد و دیگران‬                                                         ‫متخصص بیهوشــی به سنگر‬
                                                                                       ‫نرفتند‪ .‬رها کردن بیماران در‬
          ‫نفس راحتی کشیدند‪.‬‬
‫مجــروح را بــا احتیــاط بیهــوش‬                                                         ‫آن وضعیت غیرممکن بود‪.‬‬
‫کردند‪ .‬متخصص بیهوشی که یک‬                                                              ‫آقای معمارپور تعریف میکرد‬
‫پزشک اعزامی بود‪ ،‬با صدای بلند‬                                                          ‫کــه «چگونــه میتوانســتیم‬
‫به همه اعلام کرد که چون بیماری‬                                                         ‫عمل جراحی را ادامه بدهیم‪،‬‬
‫قلبی دارد‪ ،‬مجروح را به دســتگاه‬                                                        ‫در حالیکه‪ ،‬شیشــهها یکی‬
‫بیهوشــی (مانیتور) وصل میکند‬                                                           ‫پس از دیگری فرو میریختند‬
‫و بعد بیرون اتاق عمل میایســتد‪ .‬قرار شــد بــرای حفاظت‬                                 ‫و بمــب و موشــک در اطراف‬
‫از دکتــر تابش‪ ،‬لباس ضدبمب بپوشــد‪ ،‬ولی وقتی پوشــید‪،‬‬       ‫بیمارســتان منفجر میشد‪ .‬در وضعیت اســفبار بیمارستان‬
                                                            ‫هوایی دزفول در ســاعات خاموشی‪ ،‬همه به سنگر میرفتند‬
       ‫منصرف شد‪ ،‬چون وزنش حدود پنجاه کیلوگرم بود‪.‬‬           ‫و فقط کارکنان بیمارســتان بودند کــه در فضایی پر از ترس و‬
‫خلاصه شــمارش معکوس حین انجام عمل جراحی شــروع‬                                     ‫اضطراب به کار ادامه میدادند‪».‬‬
‫شــد‪ .‬بعد از نیم ســاعت‪ ،‬قســمتی از بمب نمایان شد‪ .‬دکتر‬     ‫مجروحــی میگفــت‪« :‬وقتــی مــرا روی تخــت اتــاق عمل‬
‫تابش آن را با ابزار مخصوص از داخل نســوج آغشته به خون‬       ‫خواباندند‪ ،‬شــدت انفجار و درگیری در اطراف بیمارســتان و‬
‫خارج کرد‪ .‬دســتیارش‪ ،‬ســروان پناهی‪ ،‬که یک همافر بود‪،‬‬        ‫صدای وحشــتناک دو ضدهوایی در نزدیــک ما به حدی بود‬
‫آن را گرفت و پیچ ماســورهی انتهایش را باز کرد و چاشــنی را‬  ‫که آنجا را خیلی ناامن دیدم‪ .‬با اینکه شیشهی چست تیوپ‬
‫درآورد‪ .‬بالاخره اضطراب و نگرانی در اتاق عمل و بیمارستان‬     ‫و سوند ادراری به من وصل بود‪ ،‬سینه‪-‬خیز از اتاق عمل فرار‬
                                                            ‫کــردم‪ .‬با خودم میگفتم در خط که بودم‪ ،‬حداقل در ســنگر‬
                  ‫تمام شد و عمل جراحی به پایان رسید‪.‬‬
‫دکتر تابش میگفت «جنگ هشــت ســال طول کشــید‪ ،‬اما‬                                                          ‫بودم‪».‬‬
‫برای من ده ســال به ثبت رسیده است‪ ،‬چون تا دو سال پس‬
‫از خاتمهی جنگ‪ ،‬مجروحانی را به بیمارستان نیروی هوایی‬                                           ‫بمب خوشهای‬
                                                            ‫یکم آبان ‪ 1365‬یک سرباز بسیجی داوطلب بهشهری به نام‬
                     ‫میآوردند که روی مین رفته بودند‪».‬‬
   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28   29