Page 74 - Untitled
P. 74

‫العاده مجهز بود‪ .‬در آن از دالهای بتونی ازپیشساختهشده‪،‬‬                             ‫نروید چون آنجا را عراقیها گرفتهاند و اگر بروید‪ ،‬ما را اســیر‬  ‫نشریه فرهنگی ترویجی بهداری رزمی دفاع مقدس و مقاومت‬
                                                                                  ‫میکننــد‪ .‬گفت‪ :‬کجا بروم؟ گفتم‪ :‬بگو کجا نزدیک اســت تا‬
‫آن ریختــه بودند‪.‬‬  ‫روی‬    ‫امسجــدتدفًاایدهکشلـاـیدههیبودض وخییمکبتمتنرروخــیاآکن‬  ‫بگویــم کجا بروید‪ .‬گفت‪ :‬به پایگاه وحدتی نزدیک هســتیم‪.‬‬
‫هم یک متر خاک‬      ‫و باز‬                                                          ‫خلاصه آنجا نشستیم و چون حکم مأموریت داشتم‪ ،‬مشکلی‬
                                                                                  ‫نداشــتیم‪ .‬همــه مــن را میشــناختند‪ .‬در پایــگاه وحدتی‬
‫روی آن بــود‪ .‬بیمارســتان حضرت فاطمه (س) در روســتا ِی‬                            ‫نشســتیم‪ ،‬ولی وقتی پیاده شدیم‪ ،‬دیدیم آنجا قو پر نمیزند‪.‬‬
‫چوئبــده نزدیکی آبادان بود‪ .‬بمبی که روی آن افتاد و منفجر‬                          ‫هیچکس نبود‪ .‬بالاخره باغبانــی دیدیم که باغبانی میکرد‪.‬‬
                                                                                  ‫گفتیم‪ :‬اینجا کجاست؟ گفت‪ :‬پایگاه وحدتی نزدیک دزفول‬
‫شد‪ ،‬آنقدر موج انفجار بالایی داشت که در اتاق آزمایشگاه ما‬                          ‫اســت‪ .‬از در پایگاه بیرون آمدیم‪ .‬حتی کسی نبود که بپرسد‬
                                                                                  ‫شما چه کســی بودید که آمدید و با هلیکوپتر اینجا نشستید‬
‫کنده شد و به دیوار مقابل خورد‪ .‬دکتر محققی که دانشجوی‬                              ‫و حــالا بیرون می روید‪ .‬خلاصه از آنجا بیرون رفتیم و بالاخره‬
                                                                                  ‫تلفنی گیر آوردیم‪ .‬به پایگاه در اهواز زنگ زدیم و اطلاع دادیم‬
‫جراحی بودند‪ ،‬در آنجا حضور داشتند اما الحمدالله هیچکس‬                              ‫که کجا هســتیم‪ .‬گفتند همانجا بمانید تا ماشین بفرستیم و‬
                                                                                  ‫اینجــا بیاییــد‪ .‬خلاصه از این مــوارد هم داشــتیم اما کمکم‬
                          ‫آسیب ندید‪.‬‬                                              ‫همهی کارها شــکل گرفت و ساماندهی شــد‪ .‬روزبهروز بهتر‬
                                                                                  ‫شــدیم و نظم بهتر شــد‪ .‬اتفاقا وقتی به پایــگاه رفتیم‪ ،‬همان‬
‫خدا پشــت و پناه ما بود‪ .‬نمیتوان اســم ایــن وقایع که برای‬                        ‫موقعی بود که صدام هواپیمای سرداران ما را در هوا زده بود و‬
                                                                                  ‫همه در پایگاه ناراحت بودند که چرا این هواپیما که قرار بوده‬
‫شما میگویم‪ ،‬جز خواست خدا هیچ چیز دیگر گذاشت‪ .‬یادم‬                                 ‫آنجا بیاید‪ ،‬نیامده اســت‪ .‬بعد متوجه شــدیم که این هواپیما‬
                                                                                  ‫را صدام زده‪ ،‬هواپیمایی که ســردار فکــوری و دیگران در آن‬
‫میآید کنار بیمارســتان حضرت فاطمه (س) سایت موشکی‬
                                                                                                                                 ‫بودند‪.‬‬
‫بود‪ .‬هر وقــت هواپیماهای عراقی آنجا میآمدند‪ ،‬موشــکی‬

‫کــه میرفت‪ ،‬حداقل یــک هواپیما را در هــوا منفجر میکرد‬                                                                                          ‫‪72‬‬

‫و قطعــات آن به پاییــن میافتاد‪ .‬به محــض اینکه میگفتند‬

‫وضعیت قرمز شــده‪ ،‬بچههــا به جای اینکه وارد بیمارســتان‬

                                                                                                          ‫سازههای درمانی صحرایی‬
                                                                                  ‫ما آنچه میخواســتیم‪ ،‬میگفتیم و بچههای مهندسی سپاه‬
                                                                                  ‫طراحــی میکردنــد‪ .‬اوایل جنــگ در چــادر کار میکردیم‪.‬‬
                                                                                  ‫گفتیــم این چادرهــا ایمن نیســت‪ .‬جایی درســت کنید که‬
                                                                                  ‫ایمن باشــد‪ .‬قرار شــد جایی را بهســرعت بســازند‪ .‬آن زمان‬
                                                                                  ‫امکانــات و آیندهنگــری ما محــدود بود چون نمیدانســتیم‬
                                                                                  ‫جنگ چقدر طول میکشــد و چه مشــکلاتی در پیش است‪.‬‬
                                                                                  ‫گفتیــم جایی باشــد که حداقــل مقداری محافظت داشــته‬
                                                                                  ‫باشــد و سولهها ساخته شد‪ .‬ســولهها از درهای کرکرهای آن‬
                                                                                  ‫زمان که بالا میرفت و از آلومینیوم تاخورده روی هم ســاخته‬
                                                                                  ‫شــده بود‪ .‬اینهــا را روی یک فریم آهنی گذاشــته و روی آن‬
                                                                                  ‫خــاک میریختند‪ .‬یک اتفــاق جالب این بود کــه هر روز دو‬
                                                                                  ‫بــار صدام بمبهایــی روی این بیمارســتان میریخت اما در‬
                                                                                  ‫خاکی که روی آن ریخته بودند‪ ،‬میافتاد و منفجر نمیشــد‪.‬‬
                                                                                  ‫بچههای سپاه تمام این بمبها را جلوی بیمارستان روی هم‬
                                                                                  ‫میگذاشتند و عصر به عصر منفجر میکردند‪ .‬صدای انفجار‬
                                                                                  ‫به قدری شــدید بود که موجی که ایجــاد میکرد‪ ،‬همه جا را‬

                                                                                                                              ‫میلرزاند‪.‬‬
                                                                                  ‫بعدها بیمارســتان حضرت فاطمه (س) ســاخته شد که فوق‬
   69   70   71   72   73   74   75   76   77   78   79